دیدی چگونه ریسۀ چراغهای چشمداشتههام
گسیخت
به رویدادی که چشم نداشتمش؟
دیدی چگونه سیاه شد
خود و جهان؟
امروز مغزم را گشودم
همه بستهای اجدادی؛
آن انبوه اماها و اگرها را
واکردم
اکنون حالهایم را
نظرگاههایم را
و هم خودم را با تو
با «وَ»هایی زرین بستهام
به هم
اکنون شگفت نیست
که شادم و غمگینم
مردهام و نازادهام
و تویی که مرا نفی میکنی
چون پارۀ جانِ خویش
عزیز میدارم.
هر چه شود
هرآینه
چراغهایی روشن است در من.
فرزاد گلی-امروزنامه