بهجویان بعد از گذراندن برنامه مقدماتی بهی با این که تغییراتی در نگرش و خلق و رفتار، و به طور کلی، در سلامت تن و روان خود مشاهده میکنند، اما شاید هنوز در بهکارگیری مهارتهای شناختی و رفتاری و در حل مسائل زندگی ابهامهایی داشته باشند، و هنوز احساس کنند که نیاز به توسعه تنآگاهی در روابط و کارشان دارند. برنامههای پیشرفته بهی یا «بهتر» فضایی برای گسترش دانش بهی، و نیز، انجام تمرینهای شناختی و تنآگاهی تعاملی با دیگر بهجویان است. دو برنامه گسترده «رای ـ این» و «هستان» در این سطح قرار میگیرند.
این برنامه در واقع گسترش برنامه بهی، به ویژه «اقتصاد روایت» و «اقتصاد رابطه» است؛ به این منظور، از فنون راهحلمحور و روانشناسی بدن برای گسترش آنها استفاده شده است. گسترش آگاهی بر اساس منابع موجود در زندگی، و انجام تمرینهای میان فردی تن آگاهی برای رشد عملی مهارتهای ارتباطی، راهبردهای بنیادین این برنامهاند.
داستان آدمی در همین حکایت میان رای (هشیاری، خرد) و این (آنچه در اکنون ادراک میشود) خلاصه میشود. همه پیچیدگیهای بیهوده و دردناک ما از آنجا آغاز میشود که «آنی» که ذهن خیال کرده و «اینی» که دارد از واقعیت دریافت میکند با هم سازگاری ندارند. برای همین ما شروع میکنیم به آوردن انواع تحریفها برای واقعیت و تجزیه کردن خود تا بلکه به شیوهای بتوانیم یک زندگی مصنوعی برای خودمان بسازیم. میگوییم نه، این اتفاق نیفتاده و نباید چنان میشد و باید چنین میکردم و از این حکایتها که، درواقع داریم فریاد میزنیم ـ البته بیشتر در درون ـ که نه «این» نمیتواند باشد چون سخت است. معمولاً میان حقیقت و آسانی، آسانی را انتخاب میکنیم؛ که البته این انتخاب خود راهیست سخت و بیحاصل، چراکه خلاف جریان رخدادها شنا کردن است. توانایی گوارش واقعیتهای سخت هم نیاز به هماهنگی تن و جهان دارد و هم نیاز به تفسیرهایی بکار و بهنگام و همسو با زندگی تا بتوانیم هم خردمندتر و هم شادتر باشیم. «رای ـ این» بازگشت به همان راهیست که پور سینای حکیم آن را «زنده بیدار» میخواند، یعنی خودآگاهی جانمان را سرد نکند و شور زندگی بیخبرمان نکند تا به حیات تازهای برسیم که از دل هشیاری زاده شده است (از درسگفتارهای «رای ـ این»، دکتر فرزاد گلی، ۱۳۸۴).
ببینید! «شادی» همان رهایش و گشایشیست که به دنبالش هستیم؛ این نه همچون معماییست که اگر جوابش را بدانی به آن راه مییابی، و نه همچون فنی دقیق و استادکارانه است؛ شادی آهنگیست که وقتی در تن جاری میشود آنچنان میشود که گویی همه چیزها سرجای خودشاناند و همه کارها نیز آسان شدهاند و حال ما نیز خوش شده است. وقتیکه آن آهنگ نیست و انگار تن ما دارد خارج میزند، مثل ماهیای هستیم که از تنگ بیرون افتاده است؛ برای همین هیچ چیز سر جای خودش نیست و ما هم مدام در پیچ و تابیم، و گویی با آهنگ جهان نیز ناهمآهنگیم. کارگاههای این برنامه در امتداد همان برنامه «بهی»اند، یعنی همان کوک کردن تن، حواس، اندیشه، و هشیاری با آهنگ هستی؛ آهنگی که انگار همان صوت آغازینیست که بهقول فیثاغورث موسیقی کیهانی، و سپس، سامان پویا و زایای طبیعت را میسازد. چهار کارگاه گام نخست «رای ـ این» یا «آهنگها» به این ترتیباند:
«زیستآهنگ» ارتباط هشیارانه با کتاب رازآمیز روزمرگیهاست؛ با خوردن، دفع کردن، رفتن، آمدن، کار، فراغت، دیدارها و عشقورزیها.... آگاهی از مرزهای شگرف، یعنی به اصطلاح روزمرگیها، تن ما را با آهنگ رفتارهای هر روزمان همنوا میکند. زیستانرژی برای زنده کردن بستر ملالگرفته روزمرگیهاست، آن هم نه از طریق بر هم زدن آنها و گریزهای ماجراجویانه، بلکه از طریق برگشودن شور و خردی که درون آنهاست (از درسگفتارهای «رای ـ این»، دکتر فرزاد گلی، 1378).
آنچه پیشتر در اقتصاد توجه به آن پرداختیم در «هُشآهنگ» گستردهتر و ژرفتر به آن میپردازیم. هرچه دریچههای ادراکی ما ارزشمدارتر باشند معلوم است که ارزش روز و روزگارمان نیز افزایش مییابد. برای این کار نیاز داریم که بتوانیم نه تنها این دریچهها را به آنچه ارزشی نمیافزاید ببندیم، بلکه برعکس، این دریچهها را به آنچه زیبا و سودمند است بگشاییم. تا نه فقط از طریق گردش و همگرایی و واگرایی حواس، بلکه از طریق افزایش توان تفکیک دریافتهای حسی بتوانیم حساسیتمان را ،البته بهطور انتخابی، در جهت توسعه پایدار شادی بالا ببریم. (از درسگفتارهای «رای ـ این»، دکتر فرزاد گلی، 1383 و 1397)
بودن یا وجود ما آهنگ زمینه همه اندیشهها و رفتارهای ماست. آهنگی که معمولاً شنیده نمیشود و در سکوت غفلت فراموش میشود. آنچه ما را بیش از همه چیز از بودنمان دور میکند ترس از فقدان، تنهایی، و مرگ است. شاید بگویید که اینها که نبودنهاست، نه بودنها؟ مسئله همینجاست. به قول مولوی: «پس به ضد، ضد را همی باید شناخت» تا وقتیکه چیزی هست این ویژگیهای آن است که توجه را به خود جلب میکند، اما همینکه آنچیز غایب میشود بودناش آشکار میشود؛ بودنی که البته حالا دیگر نیست. هر فقدانی و هر غیابی نه فقط بودن آن چیزِ از دست رفته، بلکه مرگ ما را هم آشکار میکند، و در نتیجه، بودنِ ما هم آشکار میشود. میخواهیم یاد بگیریم که بودنمان را نه فقط با فقدان، که با بهوشیاری آشکار کنیم، و از آن نترسیم، و اجازه دهیم تا فقدانها به ظرفیتهایی نو برای آزادی و شادی تبدیل شوند. (از درسگفتارهای «رای ـ این»، دکتر فرزاد گلی، 1388)
پذیرش فقدانها که در «بود آهنگ» به آن پرداختیم دروازه آزادی ماست. ما ترسها و تهدیدهای بسیاری برای شادی و شادخواری داریم. میترسیم که شاد بشویم و آسیبپذیر بشویم. میترسیم که شاد بشویم و دیگر آدم خوبی نباشیم. میترسیم که شادی ما از خود فریبیمان باشد، میترسیم که شاد بشویم و عذابی بر سرمان نازل شود. این ترسها ریشه در مسیر تکامل ما در شرایط سخت دارند و رمزگان(کُدهای) فرهنگی بسیاری گویی قفل زدهاند به درِ گنجِ شادی. سرور آهنگ فرایند مینروبی با حوصله مسیرمان تا رسیدن به شادی و قفلگشایی شرطهای وسواسگونی است که برای شادی گذاشته شدهاند. ظرافت در فراشناخت، و بسط مرزهای تن، کلیدهای این کار بزرگ زندگیست. (از درسگفتارهای «رای ـ این»، دکتر فرزاد گلی، 1395)
در برنامه «آهنگها» قدری دانش و فن و کیفیت پیوند با هستی و شادیآفرینی را عمیقتر کردیم. حالا میتوانیم در میدانهای زندگی آنها را ماهرانهتر بهکار بگیریم. میخواهیم هماهنگی «رای» و «این» را در چهار میدان «بدن» و «کار» و «دانش» و «عشق» توسعه دهیم.
تن ما نه فقط مایه لذت و درد، که لنگرگاه هستی و پایگاه معنویتمان است. در این میدان، کار ما برقرار کردن ارتباط ژرفتر با بدن است. میخواهیم با ابعاد گوناگون تن چون «تنانگاره» و «فضای بازنمایی» و «خردِ تن» و «هستی تن» آشناتر بشویم. این آشنایی البته بیش از آنکه ذهنورزی درباره تن باشد، در واقع، نوعی از تنورزی و گسترش تنآگاهی در این ابعاد است. یک تنِ آگاه ظرفیتهای بیشتری برای لذت و درد، و درنتیجه، برای زندگی با تمامیت دارد. (از درسگفتارهای «رای ـ این»، دکتر فرزاد گلی، 1392)
میگوییم که «کار» جوهر آدمیست. یعنی اگر جوهر وجود ما را بگیرند سبب میشود که همه دادههای طبیعت و فرهنگ و روابط از ما جدا شوند؛ اینطوری آنچه باقی میماند فقط سعی و کاریست که کردهایم. ما با کارمان، خودمان و ارزشمان و دنیایمان را میسازیم. اگر نخواهیم که فقط ارزش اجتماعیمان را بیافزاییم، بلکه بهدنبال افزایش ارزش خودمان هم باشیم فقط کار کردن کافی نیست. ما نیاز داریم تا آهنگ کاری را که میکنیم دربیابیم، یعنی وقتیکه من دارم اینجا درس میدهم، «درس میدهم» هستم، و وقتیکه با دوچرخه دارم به خانه میروم، «با دوچرخه به خانه میروم» هستم. بهنظرتان مثل نامهای سرخپوستی است؟! بله. آنها هم به هویتهای کنشی باور دارند. به اینکه ما اسمهایمان نیستیم، بلکه ما فعلهایمان هستیم. وقتیکه هستی من عین کارم و کارم عین هستیام است، هستیام زنده و پویا میشود؛ و کارم را نه با بخشی از خودم، بلکه با تمامیتام انجام میدهم. برای همین نمیخواهم کارم زود تمام شود تا بپرم سر کار دیگری، بهسادگی هم خسته و دلزده نمیشوم، چراکه همیشه کارم معنادارست و ریشه در وجودم دارد و به همین خاطر، آهنگین و رقصکنان است. (از درسگفتارهای «رای ـ این»، دکتر فرزاد گلی، 1393)
وقتیکه از دانش صحبت میکنیم شما پیش از هر چیز کتابها و رایانهها در نظرتان میآید؛ همینطور واژهها و اعداد یا واقعیتهای سنجشپذیر و نظریههای انسجامبخش. در این میدان قدری با هستیشناسی و روششناسی دانش آشنا میشویم، فقط آنقدر که بهدرد زندگیمان میخورد، نه بیشتر. اما مهمتر از آن میپردازیم به اراده به دانستن، شور و عشق به دانش و نوری که در قلب ما میتواند بتابد و ما را حقیقتجو کند. اگر در حافظه دراز مدت ما دانستههای طبقهبندی شده فراوانی وجود داشته باشد، اما آن شور و آن نور نباشد حافظه کاری ما نمیتواند از آن دانشِ زندگی و آزادی و شادی بسازد. کار ما در این میدان به دانششناسی نیچه نزدیک است، بهویژه در بهداشت اطلاعات و دانشِ شادش، دانشی که در خدمت جان و در کار توسعه پایدار شادی است. مراقبه این دوره و دوره بعد، یعنی میدان عشق، در واقع یک دم و بازدم نور است. میخواهیم نور را به همین شکل ملموساش با تمام تنمان بنوشیم و آن را به درونمان راه دهیم تا حس انسجام ما را گسترش دهد، و سپس، اجازه دهیم تا نور بیقید و شرط از ما به همهچیز بازتابد. (از درسگفتارهای «رای ـ این»، دکتر فرزاد گلی، 1390)
اینها که میگویم صنعت ادبی نیست، چراکه واقعاً همه جنگها و آشتیها، دانشها و نادانیها، هراسها و مهربانیها همه شکلهای گوناگون عشقاند. همه قصهها، قصه عشق است. همه هیجانها شکلهای ناتمام یا کژتاب عشق است. در این میدان هم به عشق سودایی و وابستگی وسواسگون میپردازیم که زیستانرژی را به چیزی سخت گره میزند و یک چیز در آن مابهازاء همه چیز میشود؛ مانند همان عشقهایی که موضوع بسیاری از داستانها و فیلمهای عاشقانه است. و مسیری که جان میتواند تا پذیرش مرگ و رهایی، و بالاخره، عاشقانگی برود. و همه به عشق به سرنوشت و به هستی و یگانگی، یا به قول افلاطون «آگاپِی» میپردازیم. عشق مهمترین مفهوم روانشناسی فرهنگی ما، و البته، روانکاوی مدرن است. البته عشق برای حکیمان ما خیلی ژرفتر از شهوندگی فرویدی و روی به سوی زندگی داشتنِ آن، و یا حتی والایش آن به هنر و انساندوستی است. برای حکمت ما عشق، نیروی جنباننده سکونِ عدم است. آنجا که توازن صفر ماده و ضد ماده بر هم میخورد و شوقی برای آشکارگی و آگاهی پدید میآید. به قولی آن گنج مخفی عشق برای شناخته شدن آنچه در آن است پدید میآید. هر شکلی از «بودن» که میبینیم جلوهای از این اشتیاق است. این به نظر شما زیبا نیست؟ شور و معنایی به همه چیز نمیدهد؟ دیگر معنا دارد دنبال عشق گشتن، وقتیکه همه جوشش آفریننده و پیش برنده زندگی خودِ عشق است؟ به قول محمد شیرین مغربی: بلک از عشق شد جهان زاده بلک عشق است سر به سر عالم کار ما در این میدانِ شناختی ژرفتر از پرداختن به نمودهای عشق، درنگ کردن بر روانکاوی عشق و پرداختن به مراقبه عشق است. آنهنگام کار دانش کامل میشود که آن را با همه تن بفهمیم، و نه اینکه فقط آن را بدانیم، چراکه همه چیز نمودی از عشق است. معلوم است که این عشق بسیار پیچیدهتر از نازپروری عشق مادریست، چراکه دربرگیرنده همه آسانیها و سختیها، همه دردها و لذتها، و همه فقدانها و امکانهاست. (از درسگفتارهای «رای ـ این»، دکتر فرزاد گلی، 1386)
از دیرباز حکیمان ما از خیام و خواجه عبدالله انصاری گرفته تا عطار و مولوی و حافظ دو شیوه بودن را که گویی مکمل هماند تجویز کردهاند؛ «مستی» و «رندی». از نظر آنها مستی یک حال گذرا نیست که هر بار خماری سختتری از پی آن میآید. رندی هم این نیست که دانگت را ندهی و بی بند و بار باشی و از دیگران سواری مفت بگیری. آنها از دو واژه که به ضد فرهنگ تعلق دارند استفاده کردهاند تا از ترسها و تردیدها و تزویرهای فرهنگ شیء شده فراتر بروند و فرهنگی بسازند که جایی برای فرگشت هشیاری و رشد شخصی داشته باشد. ما این مدلسازی شخصیت سالم از دیدگاه عارفان را در این دو کارگاه با هم میبینیم و تمرین میکنیم.
مغز ما، چنانکه گفتیم، سوگیری بهسوی تهدیدها و فقدانها و زشتیها دارد؛ چراکه یافتن پیشهنگام خطرها در سیر فرگشت ما در طبیعت امری حیاتی بوده است. دستگاههای خطریاب ما در زندگی امروز ـ که خطرات آنی و جانی بسیار کمتر از قبل شدهاند ـ زیادیاند و وسواسگونه عمل میکنند. واقعاً دلیلی ندارد اینهمه آشغال و سوء رفتار و خطرهای احتمالی آینده را که هیچ کاری هم برایشان نمیکنیم در ذهنمان نگه داریم. این همه گوش بزنگی استهلاک تن و روان ما را واقعاً بالا برده است. من که دعای هر روز صبحام که از خانه بیرون میآیم این است که: صبح است ساقیا قدحی پُر شراب کن! مغز ما قدری مستی میخواهد تا این گوشبزنگیها و زرنگیهای بیهوده و احمقانهاش آرام بگیرد. آنوقت آفتاب و درخت و پرنده و لبخند و کردارهای زیبا آشکار میشوند. با قدری مستی است که گویی جذب انتخابی مغز تنظیم میشود و آنچه را میخواهیم و بهکار میآید جذب میکنیم. اگر میخواهیم که شرابخانه مغزمان را فعال کنیم نیاز به تمرین دارد تا مسیرهای حسی ـ حرکتیمان را تربیت کنیم. وقتیکه تن را در آن وانهادگی و بیسویگی یله میکنیم که حرکت کند و به دنبال کارهایش برود، نه عقابوار، بلکه پروانهوار احساس مستی جاری میشود و به رگهایمان میریزد. باور کنید که سختیها و ناهمسازیهای واقعیت بدون کیفیت مستی میتواند خیلی سخت و ویرانگر باشد. (از درسگفتارهای «رای ـ این»، دکتر فرزاد گلی، 1390)
من از تحلیل گفتمان رندی به اینجا رسیدم که از نظر رازورزان فرهنگ ما رندی الگویی از شخصیت سالم است که شیوهاش آموختنی است؛ هم آداب دارد و هم زنده و پویاست؛ هم هشیارانه و سنجیده رفتار میکند و هم مستانه و رها عبور میکند؛ هم تنهاییاش را میپذیرد و هر رابطهای را در فاصلهای مناسب قرار میدهد، و هم در دل به همه گشوده است و با کالبد روحانیاش در آشتی است. در یک کلام شخصیت رند تحقق جهان نادوگانی است، رند از همه دوگانههای سطوح پایینتر هشیاری فراتر رفته است. دیگر دوقطبیهای جسم و روح، خود و دیگری، کفر و دین، و دنیا و عقبی برایش معنی ندارد؛ او در جهانی مبهمتر و پیچیدهتر زندگی میکند که رفتارهایش را بهنگامتر و منعطفتر میسازد. مثل آب از میان موانع عبور میکند. به آسانی از چیزی یکه نمیخورد، چون فقدانها از جهان نیستیاند و او هر بامدادش را در چشمه نیستی آبتنی میکند. رندی بهنوعی یکپارچه ساختن هر آن چیزیست که تا کنون از اقتصاد زیستانرژی آموختهایم. (از درسگفتارهای «رای ـ این»، دکتر فرزاد گلی، 1390)
برای ارتباط با میدانهای شگرف زیستانرژی طبیعی و هممیدانی با آب و درخت و نور و سنگ لازم نیست شمن باشیم و یک عالم خرت و پرت و باورهای جادویی داشته باشیم. میشود با دید علمی و ذهن خردباور هم با طبیعت ارتباطی غیر ابزاری گرفت. دیگر طبیعت ماده خام خواهشهای ما نیست، بلکه سرمشق گمشده ماست. هر بار که با تنشها و آشوبهای ناشی از شتاب و نادانی کوکمان در میرود حتی با یک کوهپیمایی ساده، یا قدری با گلها ور رفتن و کنار آب نشستن دوباره آهنگمان با زندگی هماهنگ میشود. حال اگر بیاموزیم که با این میدانهای زیستانرژی طبیعی ارتباطی حضوریتر و تنانهتر بگیریم میبینیم که چه گنجهای رایگانی پیرامون ما وجود دارند که برای بهدست آوردنشان کافیست که تنها دست آگاهی را بهسوی آنها دراز کنی و با تمام تن با آنها باشی؛ آنگاه است که روانات میکنند، ریشهدارت میکنند، روشنات میکنند، و رهایت میسازند.... (از درسگفتارهای «رای ـ این»، دکتر فرزاد گلی، ۱۳۹۳)
شهر ماجرای غریبیست. شهر فقط خیابانها و میدانها و خانهها و درختها و آدمها نیست، شهر یک ذهنِ تنیافته گسترده است. تو در درون تن شهر راه میروی، تنی که بخشهای سالمتر و بیمارتر دارد، آشفتهتر و بسامانتر. شهر یک شبکه معناسازی است؛ معناهایی که به شکل کالبد معمارانه شهر، گفتمانها، نهادها، فرایندهای کاری و سبک زندگی ظاهر میشوند. شهر از اتمهای ساختن پدید آمده است. همیشه کنجها و فضاهایی هست که فرهنگ و طبیعت بهخوبی در آنها با هم همساز شدهاند؛ ممکن است یک پیچ کوچه باشد یا یک نیمکت پارک یا یک پنجرهگاه ساده که انگار روح را به طنین درمیآورد. روابط شخصی و کاری ما و نهادهای اجتماعی هم بخشهایی از این ذهن گسترده هستند. هر چقدر هم که این شبکههای معنایی ناسازگار باشند همیشه کنجهایی جانفزا در آنها وجود دارد که کشف آنها نیاز به هنر رندی دارد. افزون بر این، وقتیکه تن را بسط میدهیم و از تمرکز بر اجزا فراتر میرویم و شبکه شهر را چون یک کل تجربه میکنیم به لایههای جانفزاتر راه مییابیم. ما در این کارگاه بهدنبال چنین هنری هستیم. در کتاب «یک پل، سی و سه درنگ» تلاش کردهام با نوشتنِ یک مونوگرافی درباره پل «سی و سه پل» به این نکته نزدیک شوم که وقتیکه شهرسازان و معماران سازهها را در امتداد تنشان میسازند و آنها را جلوه جانشان میبینند چگونه فضاهایی برای ما بر روی زمین میسازند.
دین ساختار چندگانه و شگرفی دارد؛ چراکه هم تبیین علمی جهان بوده، هم مجموعه قوانین مدنی و جزایی بوده، هم سیاستنامه بوده، و هم سرچشمه و منشور اخلاقی و راه معنویت؛ و البته راوی رویدادهای کهن الگویی هم بوده، رویدادهایی که اهمیت آنها نه بهخاطر آن است که روزی برای کسانی رخ داده، بلکه بهخاطر آن است که هر روز در جهان نمادین درون همه ما رخ میدهد. بیشتر کارکردهای دین رقیبان نیرومندی یافته است که باعث شدهاند که حتی بسیاری دینباوران نیز دین را مرجع علمی یا حتی حقوقی و سیاسی خود ندانند و یا بسیاری دیگر حساسیت اخلاقی یا معنوی بسیاری از ادیان را نسبت به طریقهای فلسفیتر و عملگراتر پایینتر بدانند. با هر یک از این دیدگاههای گوناگون چه موافق باشیم و چه نباشیم ناچاریم بپذیریم که به هر حال کارکرد اسطورهای و خیالانگیز دین که گویی ناهشیار جمعی را به زندگی اجتماعی پیوند میزند، هنوز تقریباً بیرقیب مانده است. در این کارگاه میخواهیم از منظر روانشناسی فرافردی تا آنجا که میشود به این فضای نمادین نزدیک شویم؛ فضایی که با بسیاری از ژرفترین کارکردهای زیستی ما در ارتباط است میتواند در عین عقلانیت و رواداری در روان و جامعه انسجامبخش باشد.
یک بینظمی و آشوب آغازین داریم که آن هیولی، یا دقیقتر بگویم، انرژی است که هنوز بهدام نظم نیفتاده است. پس از پدید آمدن ماده، و سپس، حیات و پیچیده شدن حیات تا پدیدآیی هشیاری این نظم پیوسته در حال فزونی بوده است. اما هشیاری مانند جوکر کارتهای طبیعت است که نوعی از دلبخواهی بودن و بینظمی را به طبیعت وارد کرده است که هر بار سامان بازی را برهم میزند و بازی دیگری درمیاندازد. خرابات جایگاه امکان است، به همین خاطر چندان شکلپذیر نیست. این بیشکلی، البته، به خاطر افزودن ماده جیوهسان هشیاری به آن معجون کیمیایی است. آیا فرهنگی که خرابات نداشته باشد از جوشش و آفرینش نمیافتد؟ فرهنگاش به موزهای مرده بدل نمیشود؟ میخواهیم به ساحت روان اجتماعی خرابات وارد شویم.
تصور بسیاری از مراقبه و بهوشیاری نشستن در حالت نیلوفر در کنجی آرام است. این عزلتگزینی و سیر انفسی را بسیاری، مانند سعدی، بر خلاف سیر آفاقی و رویآوری به طبیعت دانستهاند: صوفی و کنج خلوت، سعدی طرف صحرا صاحب هنر نگیرد بر بیهنر بهانه اما هنر آن است که سیر آفاقی و سیر انفسی برای ما در یک امتداد باشند، خلوت در انجمن داشتهباشیم و ساکنِ روان شویم. «گامآگاهی»ها تمرینهای خلوت در با هم بودن، سیر در طبیعتِ درون و بیرون، و آرامش در پویشاند. راه میرویم و راه میرویم تا دست کم زمانهایی احساس کنیم که با راه پیوند داریم و ببینیم که راه دارد ما را میبرد. در طی این دو روز اقامت، و راهروی درواقع چهار میدانِ بهی گام به گام با هم بهشیوهای پویاتر مرور و تمرین میشود. (از درسگفتارهای «گامآگاهی»، دکتر فرزاد گلی، 1398)