سه روز رفت
و تو درنیامدی
از آن مغاکِ سرد و نمور
و من تنهاترین بودم
در این انتظارِ گول...
نه، جان افروختهات را
دیگر هیچ کار نیست
با آن تودۀ وانهاده، پریشان.
بوی با هم بودنمانمان است این
که هنوز میتراود از گریبانم؟
بگذار! تا زمان بخواندمان
بگذار! بنوازاند سازهایِ نهفتمان را
در هنگامههایِ دو سوی نور...
اینک آن گمانینۀ دردناک را
که به جای تو نزد خود داشتمش،
میسپارمش
تا برود به خورشیدِ هنوز امروز
همچنان که دارد آب میشود
و فرو میرود در زمین
تا برآید باز
از آن خاور دور.
فرزاد گلی- امروزنامه