منحنیهای خوشایند تنها
کشاننده، دردناک
نگاههای هوسفام
رباینده، چسبناک
گم میشوی در شهرِ آشوب
دلت میخواهد که پوچ باشی
تا پر شوی هربار
از ماجراهای بیفرجام
و تنت چسبناک و دردناک
رها میشود به امکانهای برناگذشتنی هرروزه
صدایت از دورها میآید انگار
و تصویرت در آینه
به کسی میماند که انگار تویی
به دست و پا میافتی
تا راهی بیابی به با خود بودنت شاید
نمیشود که نمیشود ...
این راز را تنها برای تو میگویم
که میخواهی امروز تنت را بشویی
تا وابرهانیاش
از جبر چنگ زدن به امکانها؛
برای تو
که میخواهی جفت شوی با خویش
بالا بیا!
درست یک بند انگشت بالاتر از سرت.
به جایگاهی بینام میآیی
یادت میآید
که خانهات اینجاست.
فرزاد گلی-امروزنامه