از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

این‌جا دود هست

-این‌جا دود هست-

این‌جا دود هست
غبار هست
و البته هنوز انبوهِ هوا
گنبدی از آتش بازهم
برافروخته است
شعلة حیات امروز را.
فرزاد گلی – امروز‌نامه
----------------------------------------------------
----------------------------------------------------
حکایت و درنگ امروز
قصه آه
یک داستانی بچه که بودم خواندم از صمد بهرنگی؛ تلخون و قصه‌ی آه در افسانه های آذربایجان. داستان دختری است که دنبال دوایی است برای دردش، هر بار که ناامید می‌شود از پیدا کردنش، آه می‌کشد و آه می آید و او را می‌برد و در بازار برده فروشان می‌فروشد تا مگر در جایی تازه دوایی پیدا شود.
یک جورهایی این داستان جستجوی من هم هست؛ برای سال‌های طولانی خودم را به ایده‌هایی فروخته‌ام و هر بار که ناامید شدم، آه را صدا کردم تا بیاید ومرا ببرد به بازاری و بفروشد به وعده‌ای، شاید برای من راهی به غیر از این برای آموختن نبود، به تمامی در راهی رفتن، به تمامی خود را فروختن... به امید یافتن دوایی، کیمیایی ...
این روزها اما اگر چه درد هست و نا امیدی هم، اما متوجه شدم که دیگرآه را صدا نمی کنم ...، دیگر ایده‌ها جذابیتی برایم ندارند، وعده‌ها درخششی ندارند.
از همه‌ی این بازار و آن بازار به بردگی رفتن‌ها، این خانه و آن خانه رفتن‌ها؛ آنچه فهمیدم این است که دوایی اگر باشد نه در جایی و نه در دست کسی که در رابطه‌هاست، در آن فاصله‌های جادویی که بین آدم‌هاست. آنجاهاست که کیمیای من نه چون چیزی برای داشتن؛ بلکه چون آهنگی برای مرتعش شدن، در حال نواخته شدن است و شاید آنچه لازم است این است که در معرض آن باشم و نترسم از زخمه‌ها...
نغمه کریمی