از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

حبابی بود گویا

-حبابی بود گویا-

حبابی بود گویا

                        در زمان

آمده بود

             لغزان

                      به رویۀ امروز

شکافت برخود

و هیچِ میانش رهید

دمی دمید و همه در من می‌‏شد،

همه من شد...

نوری شدم

به منقار کلاغ‏‌ها

روشنای غارها،

برق شبنم دشت‏‌های ماهوری،

می‏‌وزیدم به ابرها و تن‏ها.

 

درون‏ام گوی سترگ آتش بود

و آب بزرگ،

و همه دانه‌‏های جهان

به آوازهای گوناگون می‌‏روییدند

در من.

تو بگو! یار دیرینم

همه شکوهِ همه‌‏بودگی‌‏ام هم

می‏‌افتد به صندوقچه یاد؟

ـ‏ هنوز اینک را دمی هست

به پهنۀ کیهان.

فرزاد گلی-امروزنامه