فرهاد کوه کن نبود
اما رخنهاش سخت بود به آرامش
مثل عبور از میان سنگ.
از کتابها میترسید
باز با این همه، هر روز
ترسان و مشتاق به کتابفروشی میرفت
خِردِ امروز را صدا میزد
تا با او سخن بگوید
آنگاه میرقصید، بیسو، بیذهن
در دالانهای پر از کتاب
و لاابالی هر بار صفحهای میگشود
واژهای، جملهای
پرتاب میشد
به درون شکافهای تاریک ذهنش
و باز کتابی دیگر...
تا تنَش قرار میگرفت
دلش آرام میشد
از آن معجون
که میشد و میساخت؛
اشراقی میان آشوب و معنا.
فرزاد گلی-امروزنامه