شمیم پیچ پریشانِ امینالدوله
بر رجهای استوار آجرهای سرخ
مست آشوبِ امروزم
و آرام سامانِ امروز.
فرزاد گلی – امروزنامه
-------------------------------------------------
-------------------------------------------------
حکایت امروز
دوسر سود
دیرم شده بود. این چراغ چهار زمانه را اگر رد میکردم، چه خوب بود. بیصبرانه با گاز و ترمز بازی کردم و در فاصلهی کوتاهی با ماشین جلویی میلم به حرکت نه- پرواز را سرکوب کردم. هیجان دستم را برای بوق زدن در آخرین لحظه با دست ذهنم عقب نشاندم و در حالی که همهی تن و ذهنم اینرسی حرکت داشت، مجبور شدم ترمز کنم. چراغ قرمز شده بود.
بیرون پنجره، ماشین و پیاده و درخت و جدول، صدا و تصویر، ملقمهای بود خاکستری و کم تمایز. گرد و خاک تنِش در درونم برپا بود. "من" کز کرده در گوشهی تنم و چسبیده به هدفم "به موقع رسیدن" که آن موقع خیلی مهم و حیاتی بنظر میرسید، منقبض و گوشبهزنگ، به چراغ قرمز چشم دوخته بودم.
درنگ امروز
برای لحظهای به " ناچار"بودنم آگاه شدم. آیا امکان دیگری جز آنچه تجربه میکردم برایم فراهم بود؟ توجهی به نفس و سراندن آگاهی به درون و رهایش انقباضها و در پی آن بیشتر دیدن تمایز رنگها، وجودها، نورها...
عابر پیادهی پرشتابی از جلوی ماشین رد میشد، پیروزی و شادی کوچکش را دیدم و همراه او در فتح چراغ سبز شرکت کردم. بعد توجهم به سمت دیگر چهارراه جلب شد و ماشینها را جدا جدا دیدم و رانندگانی که شاید مثل چند ثانیه پیش من، با هیجان به ردشدن از چراغ میاندیشیدند. این تاکسی؛ نه او شتابی ندارد... آن پراید سبزتیره؛ زود باش...!، بله رسید و رد شد.
چراغ راهنمایی سبز و قرمز، چراغی دوسر سود شده بود. اگر قرمز بود دیگری میرفت و من حال میکردم و اگر سبز میشد من!
سپیده رئیسیانزاده