«این»مان را باختیم
تا «همان» را بیابیم؛
همان گذشتۀ خجسته را
آخر ترسیده بودیم از «آن»
که به«آنی» میرفتیم
که هیچ نگفته بودند پدرانمان از آن
وگاه درست در هنگامۀ شادخواریهامان
صدای نفرین پدر را میشنیدیم.
آیندهمان گم شده بود
جایی در گذشتۀ دور
و جامِ سرنوشت
خون و عرق میخواست
و درد برشکافنده
تا بشکافد زمان را
باز بیاید فرخنده روزگاران.
خون رفت
عرق هم
و برشکافنده دردِ تلخ نیز ...
این ناموس زمان است؛
زمانِ شونده،
زمانِ برشونده
که «همان»اش را گم میکند
در هر دور...
چگونه بازگردیم اکنون
از این راه که خونِ ماست؟
«این» نیست
«آن» نیست
و دیگر «همانی» نیست
و چیزی سخت رخوتناک در ما میخواند
که همین را باش!
همین را داشته باش!
نه برای آنچه برای تو دارد، نه
که برای همۀ آن چیزها که دیگر نداری.
درآ!
که این سایههای سرود خوان
تابِ آفتاب ندارند.
ببین! که هنگام رسیده است
تا همه باختههامان را
ببازیم یکسره؟
وخاکستر سنگین دیروزها را بدهیم
به بادهای روشن امروز؟
هیچی شویم پر از آینده؛
آیندۀ آفتابهای گذشتهمان.
فرزادگلی-امروزنامه