کوتاه بود
بلندات
در زمان
کاش رسیده بود
به امروز.
فرزاد گلی – امروزنامه
--------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------
حکایت و درنگ امروز
احتمالاً به عنوان یک کودک، بچه دردسر سازی بودم. من و برادرم هر دو! از شکستن بلورهای مامان و درآوردن فنر مبل ها، قیر مالیدن به ماشین همسایه(خاطرخواه دختر عمه شده بود)، گهگاهی شیشهی همسایهها را شکستن و بچه پرروهای محل را تادیبکردن گرفته تا فلفل ریختن در بطری آب ننه( چغلیام را به بابا کرده بود) و شوخی و زبان درازی با معلمها در مدرسه و... . کتک خوردن و داد و بیداد و زخم زبان شنیدن و در خانه حبس شدنهایش که هیچ!
آن چیزی که مثل زخمی در همهی اینها روی روحم حک میشد، نگاه و حرفهای مادرم بود که تو درست بشو نیستی. و باور دردناک اینکه من خوب نیستم.
این درد میتوانست از طاقت بچگی من سرریز کند، اما آنچه نجاتم میداد و دوای این زخم بود، بابا بزرگ بود؛ چشم های سبز مهآلود عمیقی داشت و هر بار من از دردم به این نگاه سبز پناه میبردم. در نگاهش نه تایید بود نه رد، حرفی و چیزی در مورد خوبی و بدی کارهایم نبود، در نگاهش این بود که: من طرف تو هستم، مهم نیست که چه کار کردی، من با تو هستم.
الان که دارم اینها را میگویم انگار دارم کوچک میکنم آنچه من از آن نگاه میگرفتم، هر چه بود برای من امید به رستگاری بود.
بابابزرگ که رفت من بارها به آن خانه برگشتم، به جستجوی آن نگاه و نبود. و ناچار سفری طولانی را آغاز کردم؛ از هفت دریا و هفت بیابان سنگباران گذشتم، هفت جفت کفش پولادین را فرسودم و هفتاد جام بلورین را از اشک پر کردم؛ تا بپذیرم دیگر در هیچ ساعت شش صبحی با صدای استکان نعلبکی و عوض شدن کانالهای رادیو و بوی چای و سیگار بهمن، چشم نخواهم گشود و به آغوش پذیرای آن مه سبزرنگ رستگاری نخواهم رفت.
تازه آن وقت بود که نرم نرم، آن نگاه به درونم خزید و مال من شد. حالا وقتی که سخت میشود دنیا و یا من فکر میکنم که گند زده ام، کافی است که چشمهایم را ببندم، نفس بکشم تا خودم را در آغوش آن نگاه در برگیرنده ببینم که میگوید: من طرف تو هستم، اگر همه دنیا هم زیر وزبر شده باشد...
نغمه کریمی