از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

در جبهۀ جنوب پیاده شدم

-در جبهۀ جنوب پیاده شدم-

در جبهۀ جنوب پیاده شدم

سایه‏‌ساری وسیع بود

و من پرتاب شدم

به حجم عمیقِ بوی کُنار

و ولولۀ گنجشکان،

یک بسیار گنجشک

به هزار حنجره می‌‏خواند.

 

در پس این برزخِ پرشور، آرام

کلاف‏‌های سرخِ انفجارِ تن‏ها بود

و اشباح موذی زرد،

شمیم مرگ در هوا بود

انبوهِ نامه‌‏های چروکیدۀ پرمهر،

                                             پرتردید،

که چون لیموی شیرینِ قاچ شده، مانده

تلخ شده بود

 

و تو می‌‏دیدی که معناها

می‌‏خشکند و سیاه می‌‏شوند

در واژه‏‌ها.

 

و بازغروب، ستمکارانه زیبا بود

ودیدم که زندگی از ته دل می‌‏خندید

 بر تلِ مرگ.

بودن را ژرفاهای دیگر بود.

 

شگفت زندگیا! که باز امروز

از پس این سال‌‏ها

نمی‏‌توانم که نبینم

زشتزیبایی آن همه بیداد را.

 

 فرزاد گلی-امروزنامه