نگو! هنوز درد هست
که دیگر به یاد نخواهی آورد
آن همه آوارها که پاره، پاره
از جان ترنجیدهات برداشتی
و رهایشهای هر هنگامش را
و گشایشهای ناگاهش را.
نگو هنوز جانی هست!
که هاویۀ بلعندۀ آینده را
پدیدار میکنی
و میبینی که محو میشوی
در آن تودۀ تار.
جانِ من!
نگو! هنوز
نگو! هنوز
که امروزت
امتداد بیهودۀ روزگار نباشد.
فرزاد گلی-امروزنامه