سایههایی با من است
و ابرهایی که از سرزمینهایی دیر میآیند
میگویم چرا؟
کاش،
نباید
چنین، چنان
نکند، میکرد...
و چون اورادی جادویی
سایهها را جان میدهم.
جانِ عزیز میمانْد با من
اگر که فهم میکردم.
دردِ من از چیزی در گذشته نمیآید
دردم از امروزست
درد من از نسبتِ دردناکیست
که با خودم دارم؛
از آن ابرهای هماره
که فرامیخوانم؛
از آنچه میگذارم
تا بسازند سایهها.
فرزاد گلی-امروزنامه