از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

گم شده بود

-گم شده بود-

گم شده بود،
پیدا شد
امروز
بی‌هیچ کوششی.
فرزاد گلی – امروز‌نامه
--------------------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------------------
حکایت و درنگ امروز
به وقت دیوانگی
در یکی از آن اندرونی‌های بازار دور میدان نقش‌جهان با مامان نشسته بودیم،
شاید به خاطر طعم قهوه بود که به کام خوش نبود؛
یا صندلی که لق می‌زد و راحت‌نشین نبود؛
در یکی از آن روایتهای ناکوک افتاده بودم و گرم شده بود چانه‌ام، که فلانی‌ها چقدر بهمانند و من چقدر خفن!
مامان داشت دمنوش نمی‌دانم چی می‌نوشید و آرام سرش را به تایید تکان می‌داد و من می‌فهمیدم که خط و ربط حرف‌هایم به قاعده است.
از توی درگاه بازار نگاه آشنایی نگاهم را به خودش کشید و همراه نگاه خنده‌ای بود و خنده و نگاه، انگار سرزنشی داشت.
هیئت پسرکی همراه نگاه و خنده و سرزنش بود.
آنقدر آشنا بود که از روی صندلی بلند شدم، لحظه‌ای بود که نمی‌دانم کجا بود ...
انگار زنی دوان‌دوان آمد ...
انگار دست پسرک را گرفت ...
نور عصر تمام درگاه را پر کرده بود و برای لحظاتی جز نور نمی‌دیدم ...
داشتم می‌رفتم که مامان دستم را گرفت،
نگاه کردم درگاه خالی بود.
نشستم .
مامان گفت: پسر بیچاره، دیوانه بود! خب چی می‌گفتی؟
گفتم هیچ!
قهوه را برداشتم، به وقت دیوانگی .. و خندیدم به حرف‌های عاقلانه‌ام...!
نغمه کریمی