دیشب انگار عنکبوتی
با تارهایی از هوا
سرو رویم را بههم بافتهاست
هر چه بالا میکشم ابروهایم را
باز فرومیافتند و فرومیافتم
به گرانش سخاوتمندانۀ زمین.
دورست آسمان
دورند آدمها.
نه، امروز را پروازی نیست
استخوانهام قندیل بستهاست
به گمانم روحم جایی چاییده باشد.
تاریکام ...
شک دارم اما
که بمیرم از این ناامیدروزها
اگر تقلا نکنم تا کنار زنم
پردههای بیشمار شب را،
بر بادم نمیدهد ناشادی
اگر اندوهم نه در خیال
که ریشه کرده باشد
در خاک.
اندوهم مرا به شب روح برده است.
اینجا امید نیست
و نه هیچ مرثیهای هم
ـ اگر تو نخوانی ـ
نشخوار تلخکامیها نیست و شومگویی هم
اینجا فقط تاریک است
و نمیوزند بادهایی که جان را بهپیش میرانند.
تماشا کن! چگونه روز کش میآید
و هم نگاهها و صداها
و باز در لابهلای این تارهای تاریک
اگرکه روی نگردانی، می بینی
اینجا
این پایین هم
حال هایی شگرف هست
دیدارهایی وانهاده و ژرف،
و نوازشهایی ژرفتر.
فرزاد گلی-امروزنامه