چشمهایش را ریز کرد، گوشه لبش را کمی بالا برد و نگاهی گذرا به من کرد. فهمیدم موج بعدی در راه است. بدنم را ناخودآگاه کمی کشیدم عقب و پشت گردنم منقبض شد. "آره میگفتم به حرفای مامانت زیاد توجه نکن. سخنرانی زیاد میکرد از بچگی. با دستورای اخلاقیش جوونی من یکی رو تباه کرد، از بس جدی حرف میزد من ساده باور میکردم. این همه سال طول کشید که بفهمم عجب خری بودم. میدونی اعتقادش چی بود در مورد... "
مریم مثل همیشه راست را با دروغ چاشنی میزد و ملقمهای در میآورد که نه میتوانستی انکارش کنی و نه واقعیت داشت. دخترم قاه قاه خندید. در چند سال اخیر فرصت دیدار خاله مریم که به شهر دیگری نقل مکان کرده بود زیاد فراهم نشده بود و این دو تا الان داشتند سریع به هم جذب میشدند. مریم دوست بچگی من بود، از دوره راهنمایی. مثل همیشه یکی از تفریحاتش زیر آب زدن من بود. اگرچه سعی میکردم به شوخیهایش بخندم و خودم را آن بالا نگه دارم متوجه بودم که بیشتر حرفهایش آشوبی در من بپا میکند. موجی از خشم، خجالت و شرم. بنظرم الان واقعا داشت انتقام سالهای بچگی را با موفقیت میگرفت. آنقدر بیرحم بود که یکی دو بار دخترم در حالی که از خنده اشک از چشمش جاری شده بود برای دلجویی مرا بغل کرد. بخاطر حضور دخترم، چشمهای مریم برق میزد. این برگ برندۀ او بود- حضور کسی که بدانی آنقدر دیگری را دوست دارد که میتوانی بدون نگرانی، از هر حسنی برهنهاش کنی. آن روز تلاشهای من برای تلافی کاملاً بیرنگ بود.
من این نقش را متقابلاً فقط کنار مریم پیدا میکنم - و اعتراف میکنم که در این زمینه انگشت کوچکش هم نیستم. گاهی با خودم فکر میکنم دوستی پایدار ما از آن زمان، با وجود این همه تفاوتی که در سالیان گذشته پیدا کردهایم چه معنا دارد. در کنار آن همه احساسات رقیق و محبتهای ناب نایاب، او تک دختری بود که کنار پنج برادر بزرگ شده بود و این را دلیل لودگی، تا حدی خشونت و شوخیهای رک پسرانهاش میبینم. چرا اینقدر دوستش دارم؟ چرا دلم برای اذیتهایش تنگ میشود - و چرا امروز احساس کردم بیشتر از قبل به وجودش نیاز دارم؟
تا جایی که من دیدهام، رابطهای از این دست بین خانمها کمیاب است. شاید خواهرها بتوانند این نقش را برای هم ایفا کنند، من خواهر ندارم. نقش لوده زیرآب زن. او که میتواند همه بافتههای زیبایت را نقش بر آب کند، گند بزند به ریختت و وادارت کند پنهانی بخندی به هر چیزی که هستی و باز بدانی در این فقدانِ همه چیز هنوز رفیقید؛ بیمعنی، بیدلیل و بیچیز. دلم تنگ شده برایت ژوکر، دوست کمیابم.
سپیده رئیسیانزاده