از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

وقتی که کودکی دبستانی بودم

-وقتی که کودکی دبستانی بودم-

وقتی که کودکی دبستانی بودم، صبح‌ها که چشم باز می‌کردم، قبل از آن‌که به رفتن مدرسه و رد شدن از کنار خیابان خیام فکر کنم، فقط کافی بود مطمئن باشم لااقل یک پاکن یا مداد جدید دارم تا روزی پر شکوه داشته باشم. چیزی در اعماق جان و احساسم دریافته بود که جهان یک شوق بزرگ به آدمی بدهکار است و زمانی که، آرام وعده پرداخت  آنرا در گوشش زمزمه می‌کند، انسان با دو پای فرتوت خویش از لبه دنده هایش از جسم با وجدی غیر قابل وصف بیرون می‌جهد تا میوه شوق را بار دیگر از بهشتش بچیند. جان  من فهمیده بود که جهان چیزی برای ارائه کردن ندارد. جان من می‌دانست هر چه می‌خواهد باید خودش بسازد. گاهی قبل از آنکه به روز جدید چشم بگشایم، وقتی قلبم چون غنچه ای میل به گشودن نداشت،صدای مادرم پشت تلفن که با خاله یا مادر بزرگم صحبت می‌کرد و قرار دیدارشان را می‌گذاشت چون بوی حلیم و دارچین درفضای آنروز می‌پیچید و قلبم چون کمیاب ترین گل کاکتوس به ناگهان گشوده می‌شد. من هنوز هم خوب می‌دانم که باید کله خورشید  را، خود از لای یقه کهنه پالتوی امروزم با پنجه هایم بیرون بکشم و با عطر ناب شوق، که از خونم برمی‌خیزد جهان پیرامونم را از خواب بیدار کنم. من امروز هزاران مداد جدید و پاکن تازه در کیفم، برای شروع روزی نو گذاشته ام

 

هادی گلی