از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

حق، تن و مراقبت و جبر ناشی از خاموشی چراغ‌های رابطه

-حق، تن و مراقبت و جبر ناشی از خاموشی چراغ‌های رابطه-

یک

 فیلم مجبوریم رضا درمیشیان را پیش از نشست نقد فیلم در اصفهان دیدم. معلوم است که تماشای من از نگاه یک روان‌درمانگر بود، پس آنچه می‌گویم، نه از سر فیلم‌شناسی و هنردانی که از چنین منظری است.

تودۀ انسان‌های خیابان‌زی و خیابان‌خواب فضایی بود که من را به جهانِ جای‌گم‌کردگان پرتاب کرد و از میانِ آن توده چهره معصوم، زیبا، چرک و هراسان دخترکی جلوه کرد. دخترکی که قرار بود سیاهچالۀ دردناکی را نمودار کند که نه فقط تن و آینده و عشق‌اش را بلعیده، بلکه همه انسان‌های قدرتمندی را که از جهان فرازین به دست‌گیری‌اش می‌آیند به درون بکشد و نابود و بی‌حاصل کند.

سیرِ داستان به روشنی نشان می‌دهد که چقدر دشوار است بی‌نامی را نام بخشیدن، بی‌جایی را به جای نشاندن و غریقِ جبر را به ساحلی با انتخاب‌هایی هرچند اندک رساندن.

دو

سال‌ها پیش گفتگویی تکان‌دهنده را خواندم که اکنون نه به یاد دارم کجا خواندم و نه به درستی به خاطر می‌آورم که میان چه کسانی بود، اما به گمانم میان آناکساگوراسِ فیلسوف و پریکلسِ شاه فیلسوف بود. به هر حال گفتگو بر سر کشته شدن مبارزی به دست مبارزی دیگر در یکی از آن نبردهای نمایشی و گلادیاتوری بود. فیلسوفِ داستان پرسشی را در می‌اندازد که به نظر "تو علت مرگ پهلوان فقید چیست؟" احتمالا پریکلس با همه فرزانگی‌اش جواب داده: « همه می‌دانند که به دست فلان پهلوان کشته شده است» آناکساگوراس می‌پرسد: «اگر مردم آنها را تماشا نمی‌کردند آیا این اتفاق می‌افتاد؟ یعنی آیا پهلوان غالب انگیزه شخصی برای مبارزه و کشتن او داشت؟» او می‌گوید: «نه. گمان نمی‌کنم هرگز این اتفاق رخ می‌داد.» «پس آیا می‌توان گفت تماشاگران قاتل او بوده‌اند؟» با کمی تامل شاید پاسخ می‌دهد: «بله. شاید بتوان گفت.» «خب پریکلس عزیز، اگر سنا این مبارزات را ممنوع می‌کرد، آیا تودۀ تماشاگران پهلوانان را به کشتن هم وامی‌داشت؟»؛ «نه، بدون اجازه قانون، دست‌کم اینجا و چنین آشکار رخ نمی‌داد.»

من می‌توانم این گفتگوی نیمه خیالی را در ذهنم ادامه دهم. می‌توانم از سویی به جایی بروم که سلسله انتخاب‌های هرچند اندکِ پهلوان مرده علت مرگش باشد و از سویی به نقص تکاملی مدارهای سرو‌تونینی میان دستگاه لیمبیک و قشرِ پیشپیشانی مغز برسم. فیلسوفی که مرگِ دیگری را موضوع تامل خویش کرده‌است، شاهِ برکناری که با فرزانگی پاسخ می‌دهد، آنکه عکس می‌گیرد، آنکه خبرش را می‌فروشد، آنکه فیلمش را می‌فروشد و آنکه الان در اتاق خنک و معطرش در این باره می‌نویسد؛ همه ما علت همۀ این دردهاییم. این جوهر فلسفه آناکساگوراس است؛ همه چیز در همه چیز هست و ناظران همان فاعلان‌اند.

 

سه

 گل بهار (بی‌خانمان)، سارا (وکیل) و مهشید (پزشک) هم سه آدم‌اند؛ نماینده دو طبقه و سه نقش اجتماعی، که گرد مسئله ناباروری گل‌بهار، هستۀ یک دستگاه حل مسئله را تشکیل می‌دهند- که البته به چرخی آدم‌خوار تبدیل می‌شود.

گل‌بهار تنی نهیف، بدون هویت و بدون اراده برخویش است. او تنی است زایا و سترون؛ تنی زایا برای خانواده‌های آرزومند و برای بچه فروش(مجتبی) و سترون و دردناک برای گل‌بهار. تنِ گل‌بهار، بسی بیش از تن من و شما، تنِ دیگری و آن، دیگری است و بی‌بهره‌تر از من و شما از تن‌اش. تازه‌تنِ گل‌بهار در زایایی‌اش هم چنان بی‌ارج بوده‌ که به کف خیابان پرتاب شده‌است. حال تنها مجرای ارزشش هم بسته شده است. وقتی بچه‌فروشِ مال باخته او را در حال مرگ تحویل مهشید(پزشک) می‌دهد، او چنان صلاح می‌بیند که برای نجات جانِ دختر و شاید سرنوشت نامعلوم و احتمالا فاجعه‌بارِ فرزندان آینده، او را عقیم کند. با پدیدار شدن این ماجرا برای گل‌بهار و سارا، ائتلافی در برابر مهشید شکل می‌گیرد. ائتلافی میان کسی که برای باارزش‌ترین دارایی‌اش و تنها پیوندگاهش به عشق هذیانی آزارگرش، می‌جنگد و کسی که برای «حق» حاکمیت انسان بر تن و سرنوشتش بپاخاسته است. در آغاز بچه‌فروش که مالک تن دختر است هم بخشی از این ائتلاف است اما به تدریج رابطه پیچیده‌تر می‌شود و بچه‌فروش متوجه اتصال تا حدی وسواس‌گون سارا با گل‌بهار می‌شود و از این فرصت برای بهره‌کشی از سارا هم به هر شکلی که شده است استفاده می‌کند. به تدریج معلوم می‌شود که پیوند حمایتی میان حق‌جویی سارا و تنِ در اسارت گل‌بهار نه به اقتدار و آزادی تن که به بی‌اثر و ناتوان شدن حق و کوتاه شدن دست مهشید از مراقبت منجر می‌شود.

با همداستانیِ بافتاری سودجویان ضد اجتماعی، نهادهای انتظامی بلاتکلیف و نهادهای نظارتی ناهمدل با همدلیِ دردآشنایان و انبوهِ به خود مشغولان، "حق" و "مراقبت" به بی‌پناهی و آسیب‌پذیریِ "تنِ" آزرده و آوارۀ گل‌بهار می‌شوند.

چهار

با آشکار شدن دوراهۀ اخلاقی مرکزیِ فیلم و پدیدار شدن بازیگرانش به نظر می‌رسد با دو دیدگاه سر و کار داریم؛ دیدگاهِ وظیفه‌گرایانۀ وکیل که حول محور حق، راستی و رعایت خودمختاری گل‌بهار می‌گردد و دیدگاهِ فایده‌گرایانۀ پزشک که پیامدهای عقیم‌سازی گل‌بهار را برای خودش و جامعه سالم‌تر و رنجش را کمتر نشان می‌دهد. اما کمی درنگ شاید نشان دهد که تقابل میان اصالت عمل و اصالت پیامدهای عمل فقط نیست و قواعد کلی و تعمیم‌پذیر شاید نتواند کارِ پزشک را به خوبی ارزش‌یابی کند. پزشک نه از سر سودجویی و راحت‌طلبی، بلکه با به خطر افکندن خویش و گذشتن از حق خویش، فراتر از قانون و وظیفه، سعی دارد تا از درد و آسیب بکاهد. در پرسش از وکیل در گفتگوی مخدوش و بسیار دیرهنگاهم‌شان این است: «قانون، درد را می‌فهمد؟» پرسشی که البته پایان گفتگوست.

گویا مهشید نه از یک برنامه فاشیستی عقیم‌سازی بی‌نوایان و یک فایده‌گرایی کور نسبت به کرامت انسانی، بلکه از یک اخلاق مراقبت پیروی می‌کند. اخلاقی که نه در پی قواعد کلی و جهانشمول، که در پی به کار گرفتن اصول کلی اخلاق چون سود رساندن، زیان نرساندن، عدالت و خود مختاری در یک استدلال اخلاقی و بالینیِ سخت وابسته به موقعیت هر مورد است. در پی تصمیمی است که برای اکنون، اینجا، و این آدم در این شبکۀ روابط شاید بتواند محترمانه‌ترین و سودمندترین باشد. موضوع او کودک بارداری است که زندگی‌ای پرخطر دارد. به سن قانونی نرسیده و هیچ اراده‌ای بر بدن خویش ندارد. تغذیه و بهداشتش بسیار نابهنجار است و هیچ مرجع قانونی هم وجود ندارد تا بتواند او را تا رشد نسبی عقلی و اجتماعی سرپرستی و حمایت کند. وقتی دادن اختیار به او یعنی تفویض اختیار به بچه‌فروش، آیا خودمختاری در این ساختار معنا می‌دهد؟

در اینجا در واقع گل‌بهار نه یک فاعل مختار، بلکه یک وضعیت است. این وضعیتِ گل‌بهار است که کنش‌گرانی را در برابر هم قرار داده است؛ پزشک در برابر بچه‌فروش، وکیل در برابر پزشک و وکیل در برابر بچه‌فروش. می‌بینید! گویا قواعد کلی را قرقره کردن و واانسانا! سردادن از بیرون گود به این آسانی‌ها هم نیست.

سارا شورِ حق‌جویی شگرفی دارد و بی‌پروا در برابر دستگاهِ پیچیده و چندین لایۀ بیداد که هر بار در کس یا کسانی جلوه می‌کند، قرار گرفته است. اما بیننده واقعا نمی‌فهمد سارا برای چه دارد خودش را قربانی می‌کند؟

 گویا او هماوردش را اشتباهی انتخاب کرده است. او به بچه‌فروش، آبدارچی و دیگران باج می‌دهد تا مهشید را محکوم کند. او جز آن تک‌گفتگوی بی‌اثر و بسیار دیر ارتباطی نمی‌گیرد و همان را هم درست در نقطه‌ای که می‌توانست شروع یک ارتباط حقیقی باشد ترک می‌کند. هیچ گفتگوی صمیمانه و حقیقی بین او و گل‌بهار شکل نمی‌گیرد. واقعا به این نتیجه می‌رسید که برای سارا، گل‌بهار بهانه‌ای برای بیان رشادت و دادخواهی و تاحدودی نشان دادن قدرت قانون به یک کنش‌گر اجتماعی دیگر است. من نمی‌دانم درمیشیان آگاهانه همه این چراغ‌های رابطه را خاموش کرده یا به هر حال سیر شخصیت‌ها و داستان به این راه رفته است.

سارا دو راهنمای پزشک و وکیل دارد که ارتباطش با آنها هم گویا فقط در چارچوب رسالت وسواس‌گونی است که برای خود برگزیده است ولی باز هم او در بزنگاه‌های خطرناک تنها، درمانده و بالاخره قربانی است.

می‌بینیم که "حق"خواهی بی‌پروا نه از "تن" و نه حتی از خودش نمی‌تواند مراقبت کند، بلکه "مراقبت" را نیز ویران می‌کند. "تن" بی‌نام و بی‌اختیار است و این گفتمان‌های "حق" و "مراقبت" هستند که آن را انسان می‌کنند. چراکه انسان زاده شدنِ تجسم حق و مراقبت است. آنچه این موجود یگانه در خود دارد، پاس داشتن "چنین" انسانی در برابر دیگر انسان‌ها.

امروزه انسان‌های جامعه ما به طرز فزاینده‌ای دردمندتر و خشمگین‌تر می‌شوند. ما البته نیاز به دادخواهی راستین و کارآمد داریم اما فراموش نکنیم که دادخواهی بدون مراقبت، کار را به دست خشم و وسواس می‌دهد. داد، مهر می‌خواهد و مهر، داد.

نمی‌دانم چگونه «مجبوریم» می‌توانست اراده‌ای به رابطه باشد و چطور می‌شد که حجله‌ای بسازد برای ازدواج کیمیاییِ داد و مهر مهیا کند. شاید نمی‌شد اما من باورش دارم و به گمانم می‌شود، چنانکه بارها شده است. برای همین همیشه کسی هست که دستی به مهر و چشمی به داد داشته باشد؛ کسی که درد را پدیدار کند و کسی که جانش را برایش بدهد و کسی که برای تیمارش بیکار و آواره شود و بسیارانی که با آنها هم‌نوایی کنند.

اگر چراغ‌های رابطه میانِ دردمندان و دردآشنایان و تیمارگران روشن شود، اگر راه‌هایی برای با بردباری شنیدن و درنگیدن برای فهمِ حال و جایِ هم بیابیم درهایی به باغِ مهر و داد گشوده خواهد‌ شد، آنگاه شاید دیگر گنجشککان اشی‌مشی لب هر بامی ننشینند و فراش‌باشی‌ها و قصاب‌باشی‌ها و آشپزباشی‌ها هم کار و بار شریف‌تری بیابند. 

 

دکتر فرزاد گلی