از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

می‌گفتم این چه طلسمی‌ست؟

-می‌گفتم این چه طلسمی‌ست؟-

می‌گفتم این چه طلسمی‌ست؟
و نمی‌دانستم این سوال
خود طلسم من است.
امروز را
پرسش از روزگار نیست
طلسم‌ها را یکسره می‌سپارم
به آبِ نگاه.
 
فرزاد گلی – امروز‌نامه
------------------------------------------------------------------
------------------------------------------------------------------
حکایت و درنگ امروز
الان مدتهاست که به خاطر کاری، در شهرداری اوقات زیادی می‌گذرانم.
اوایل حس می‌کردم در رمان قصرکافکا گیر افتاده‌ام و احتمالا در این هزار تو، تا ابد گیرم...
سیستمی کور و بدون حس انسانی بود. به زحمت در برابر شییٔ‌شدگی مقاومت می‌کردم، چون آدم بودن میان چیزها، درد دارد و مدام می‌توان به ورطه مسخ شدن افتاد.
وقتی که خوب رفتم و آمدم، کم کم آنها تبدیل به چهره ‌های آشنا شدند. از سیستم اداری خشک و شهرداری‌چی، تبدیل شدند به خانم الف و مهندس خ وع و آقای مهندس ب ...
امروز حتی مامور اجرای احکام را که هیئتی شبیه رستم دستان دارد، بدون ذکر القاب و ذکر آقای ...، به فامیل صدا زدم!
متوجه شدم که از هیچکدام دلگیر نیستم. می‌فهمم که این کارشان است و قرار و قانونهایی دارند که از بعضی نمی‌توانند بگذرند.
وقتی آنها دیگر چیز نبودند، من هم در تماس با آنها، بیشتر خودم شدم؛ چانه زدم، شوخی کردم، عذرخواهی کردم، سپاس گفتم، مشاوره‌های کوچکی دادم، کارت مرکز را گذاشتم روی میزهایشان و در برابر عذرخواهی‌شان سر فرود آوردم.
آشنایی شگفت‌انگیز است، تماسی است با روح. لمس وجود آدم‌هاست در عمیق‌ترین نقطه که شاید اسمش عشق باشد...
نغمه کریمی