از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

برای آیگین

-برای آیگین-

 

برای آیگین

 چهره زیبایش به‌خوبی هوشمندیش را بازمی‌تاباند. ساز می‌زد، شعر می‌گفت و سرشار بود از شور زندگی. تازه از سفر دراز و سخت پزشک‌شدن رسیده بود، پیروز و  تابناک. اما گویا هوش و زیبایی و شور و پیروزی کافی نبود برای پایداری زندگی‌اش.

با درد ناآشنا نبود و کم بیمار و درمانده ندیده بود. بسیار مسئولیت‌پذیر و مشفق بود. از مراقبت بیمار هیچ چشم نمی‌پوشید. اما گویا دردآشنایی و طبیبی و مسئولیت‌پذیری هم کافی نبود برای مراقبت از خودش.

عشق بر او می‌بارید. مادر، دوست و مشاور و شریک لحظه به لحظه احوالش بود و پدر، هرآنچه داشت و نداشت بی‌دریغ به پایش می‌ریخت و برادری بزرگ داشت که رفیق و یاورش بود و دوستانی که سری از هم سوا داشتند.  اما شاید رازی هم بود که نمی‌خواست با آن شادی جمع را برهم بزند. این دیگر واقعاً سخت و تلخ و حیران‌کننده است که بگویی عشق هم کافی نبود و بندهای این همه دلبندی هم بر مدار زندگی نگاهش نداشت.

دنیا به رویش آغوش گشوده بود که بیا! ببال! بدرخش! اما گویا فراخوان دنیاهای بزرگ‌تر چون دهان گشاد بلعنده‌ای می‌نمود که او را از همه عزیزانش می‌کند و به جایی نامعلوم پرتاب می‌کرد. و زمینِ زیر پایش هم گویا داشت دهان باز می‌کرد. در نظرش گویا این‌جا زمینی بلعنده بود و آن‌جا هوایی بلعنده.

آینده "این‌جا" را تیره و تار می‌دید پروا داشت که روشنی و شوق‌اش به بالیدن را نابود کند و تن باید می‌داد به بیدادهاش. و "آن‌جا" پیوندهایی را می‌شکست چراکه به مهرنوشی دم‌به‌دم از آنان وابسته بود. می‌گفتند نرو عزیز دلم! بمان با ما! هنوز هزار کار برای تو هست که در این خراب‌آباد می‌شود کرد. باهم‌ایم آنقدرها هم بد نیست. اما کامل‌گرایی لاکردار مگر می‌گذاشت که خودش را میان دو دوزخ نبیند. قدری داروی تلخ پذیرش ابهام و درد جداییِ آن‌سو یا قدری پذیرش باختن و دردِ بیداد این‌سو شاید جانش را رها می‌کرد از این جبر ویرانگر. اما او به درخشیدن و هم مهر بی‌دریغ نزدیکان چنان خو کرده و دل بسته بود که گویی  به او بگویی دیگر خودت نباش! چیزی دیگر باش! بی همنفسی عزیزان یا بی درخششی.

اگر آدمی به این هاویه بیفتد و از هیچ برای هیچ نگذرد دیگر پس از این، حکم، حکم جبر است. همه چیز از کنترل او خارج است، هیچ چیز برای او نمی‌ایستد و می‌بیند که هرگز هیچ‌جا خانه‌ای نخواهد داشت. حکم جبر می‌گوید تو به هر حال دیگر خودت نخواهی بود. پس نباش! پس بگذر. تا جایی باش که خودت هستی!

این قفل جبر است. مثل یک آنوریسم، یک حباب نازک مادرزاد، در رگت است که نمی‌دانی هست و نمی‌دانی کی پاره می‌شود و یک‌باره می‌شود پایان ماجرا. تنگنای این جبر چنان است که فراموش می‌کنی جانت آنِ خودت نیست چون هیچ‌گاه چنین نبوده است. چون ذره ذرة جانت را مهر دیگران چنین گرد آورده است؛ این همه را مادر، پدر و عزیزان و یاران و زمین و زمان داده‌اند. چه آفتی شده این روزها فردگرایی! درست مثل خدایان باستان واقعی و حقیقی‌تر از هر حقیقتی جلوه می‌کند. اما همه این‌ها بهرحال حرف است. آن شد و حکم جبر چنین بود.

 

 

 

 

 جانِ برآمده از هستی‌اش به هستی بازگشت.

از هستی بود و اکنون با هستی است و هم در دل ماست.

باشد که غم بزرگ دلتنگی‌اش با همه چراهاش برود به بی‌چرایی هستی!

باشد که تنها یادهای روشن‌اش بماند با ما!

او می‌توانست هرگز نیامده باشد اما آمد

پس بگذاریم تا آمدنش بیهوده و ازین پس تنها داغی بر دل نباشد

بگذاریم همچنان زیبا و شیرین بماند با ما.

او اکنون در این جهان خانه‌ای جز دل عزیزانش ندارد

پس بگذاریم خردِ بزرگ هستی؛ خردی که در تن ما جاریست

 آهسته، هماهنگ با زمان این طوفان درد را بنشاند

و بگذاریم تا نازیسته‌هاش را در دل روشن ما زندگی کند.

باشد که راه روانش روشن باشد و آزاد از پنداره‌ها و بیدادها!

روانش شاد! راهش هموار!

فرزاد گلی