هله هشدار!
که دزدانِ خواست
در جیب تواند
در کمیناند در گوشی همراهت
در رایانهات
بر سر هر گردنۀ رای ـ سپهر
میدزدند نگاهت را
سپس پناهت میدهند
آنگاه جان تو مال آنهاست
این اعداد با جان تو اینگونه زندهاند.
و باز مرا شوق به رای ـ مکانهاست
چشمها و دلهای ناهممکان را
میپیوندد به هم،
مرا ذوقِ این کتابخانۀ بابل است
که در کف دست دارمش
و باز پروا دارم
که جا نماند دانایی
از این تنددانی.
امروز آگاهم به هر درگاهِ ورودم
آهسته میمزم
دیدنیها و خواندنیها را،
نیوشای آهنگِ زمینام
و باز هر بار دور میشوم
تا تهیایی هشیار
آنجا که زنجیرۀ خواستن میگسلد
و خواستی نو زاده میشود
از وقت
آنجا که به آبهای تیره میافکنند
اسب چوبیِ شبروان را.
فرزاد گلی-امروزنامه