دیواری بلند شده بود
بی هیچ روزنی به هیچ رویی
غرغرهاش چون سایش آجرها برهم
و غرشهای گاهبهگاهش
آوار میشد
هربار
برمن
هیچ دوستت دارمی نمانده بود
در چنتهام
هیچ پوزش و سپاسی
و هیچ یاد خوشی هم
نشکسته، نریخته
پای دیوارش.
این روزها
پای پنجرهای که خود کشیدمش
برایش آواز میخوانم
باورت میشود دوست من؟
پیچکی که کاشته بودم در پایش
گل کرده امروز
و آواز زیبای دخترکی میآید
از این ترکِ سرخ بزرگ.
فرزاد گلی- امروزنامه