دیرآمدی رفیق!
دیر!
پوست بر تنم نماند
بس که بر غشای زمان ساییدهام
دیرآمدی، دیر!
وجانم بیات شد
از بس که ماند
در دیرند نیامدنات.
کلاغهای دیروز آسمان را ورق زدند
و بادهای پریروز
دانههای ناآرام اقاقی را
به خاکی بینشان بردند
و گذشتند همه نورها
و رویاها
و گنجشکها
و حرفها
و هم تدبیرها و رقصهای روزهای پیشین
...چیست این مویهها
که برگور خالیِ هنوز میفشانم؟
چیست این شرنگ
که به کام وصال میریزم؟
مبادا یادَم برود
که زندگی را دو زمان است
زمان آمدن،
زمان رفتن
و امروز تو آمدهای
این رستاخیز همه روزها
و رفتگان.
فرزاد گلی - امروزنامه