در حالی که به جدیت شیرین چهرهاش نگاه میکردم دوباره جملاتش را تکرار کرد: "بله هر وقت که خیلی کار داری، میفهمی؟ خیلی کار داری و نمیدانی از کجا شروع کنی... وقتی شام ۲۰ تا مهمان داری و خانه به هم ریخته است و خریدها گوشهی آشپزخانه تلنبار شده، باید این کار را بکنی".
خواست مطمئن شود که کلامش تاثیرگذار است: " میفهمی، وقتی خانه شهر شام است... ، وقتی زپلشک آید و زن زاید و مهمان ز در آید...".
بله میفهمیدم. این زن سالخورده و مهربان که وجودش درخانوادهی پرشاخ و برگ و سرسبزشان، در میان بچهها، نوهها ونبیرهها، نور و صفایی جاری میکرد، دستوری داشت که همهی دختران نسل اندر نسل، از او شنیده بودند: "بله در این شرایط دست به کاری نزن. اول، در یک استکان و نعلبکی خوشگل برای خودت چای بریز. بنشین، ایستاده نه ها...، آن را وارسی کن، رنگش عقیقی باشد و عطرش تازه دم، بنشین و به دل بنوش. آرام کیفش را ببر بعد بلند شو و بگو بسم الله."
هنوز هر وقت زمین و آسمانم به هم میپیچد دستورش را به کار میبرم.
درنگ
در بیقراری و اضطراب، ذهن پریشان از این سو به آن سو میرود و هر لحظه توجه را به سویی روانه میکند. همان لحظاتی که نفس زنان میدویم و باز بیشتر خرابکاری میکنیم و از خود میپرسیم چرا این قدر دست و پا چلفتی شدهایم. مواقعی که زمان بیبرکت میشود، در واقع از میان پنجهی بهم فشردهمان میپرد و ناپدید میشود و ما را منقبضتر از قبل بجا میگذارد. هم اینجاست که وقفهای لازم است، درنگی و تلنگری به ذهن که: "هی، آرام باش. من هستم".
هر نوع توجهی به بودن کافیست تا زنجیرهی بیوقفهی فراخوانهای ذهن پاره شود و جهان را درسامان و قرار درک کنیم؛ توجهی به نفس، چرخش نگاهی به پنجره، یا نوشیدن یک چای در قرار و کِیف.
سپیده رئیسیانزاده