از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

عاشق بودن

-عاشق بودن-

عاشق بودن
آنجا زیستن است
در تن معشوق
چه هولناک است!
که تنت بی‌اختیار
برود به هرسو
می‌خواهی داشته باشی‌ات
دیو می‌شوی،
معشوق، پژمرده
در قلعه‌ی دیو ...
عاشق بودن
تن به مرگ دادن است
شکستن شیشۀ عمرت؛
رها کردنِ جان
تا زندگی کند بودن‌اش را
عاشق بودن
هر روز مردن است
تا شاید برسی به امروز،
سرزند آفتاب در دلت
ارتعاش عشق
می‌شود رقص تنت؛
آهنگ نگاهت
چه بماند،
چه نماند او.
فرزاد گلی - امروز‌نامه