نمیدانستم بخندم یا گریه کنم وقتی از دخترک ظریف و خلاق دوستم شنیدم که زیارتگاهی ساخته برای پشه آب مرده! از این بامزهتر و قشنگتر چه کاری میشد کرد؟
پشه آب مرده برای من هجوم هزاران تصویر بود از سالهای کودکی و برگها و ساقههای علف که آژیرکشان در دستم به نرمی پیوستگی سطح آب را میگسستند تا قایق نجاتی باشند برای حشرات در آب افتاده. حشراتی که گرچه از اغلب آنها میترسیدم اما از شادی نجات و پروازشان به رقص در میآمدم.
چرا یاد مادر بزرگم افتادم؟ آن زن جذاب و باهوش، با آن همه ذوق وظرافت، چند بیتی که همیشه با قلم نی خوشنویسی میکرد و بر دیوار اتاق نشیمن بود و هر چند هفته با شعر دیگری جایگزین میشد؛ دقتی که در گزینش کلمات در احوالپرسی میکرد تا تعارفهایش دروغین نباشند، خدای مهربانش که دست کم برای من که هنوز نوجوان بودم هیچ گناهی تا چهل سالگی نمینوشت و همیشه این را از طرف خدا به من ضمانت میداد، با خودآگاهی و اعترافهای گاهگاهش به عیبها و گناهانش و با شوخ طبعی و سرزندگی عاشقانهاش که در پیری با تصمیم به خامخواری تشدید هم شده بود... چه زیبا بود!
اینها را بیاد میآورم در کنار آن همه تعارض و تلخی که در جانش ریخته بود. آن پرده تاریک که جلوی صورتش کشیده میشد و غلغله شادیهایش را خاموش میکرد و زلال نگاهش را مکدر و سرگشته و گم. بهانه بود که به یاد برادر در بیست سالگی گمشده و بازنگشتهاش میگریست بعد این همه سال؟ آن مشکلات که سر از جان یکی از فرزندانش با داغی از اسکیزوفرنی برآورده بود نشان از آن همه تعارضهای مادر نداشت؟ خودم را در نقش او دیدم پروانهای با بالهای چسبیده بر آب.
امروز که نقش ونگارهای جانش را مرور میکنم و مهربانیهای عمیقش را بیاد میاورم دلم سخت فشرده میشود. آیا ما مثل حشراتی نیستیم که هرچه بالهایمان گستردهترست بیشتر ممکن است به آب بچسبیم؟ بجز برگ مهر چه چیز میتواند پر پرواز را به ما بازگرداند؟
امروز میخواهم به زیارتگاه پشه آب مرده بروم. امروز نه برای حشرات، نه برای خودمان دعا نخواهم کرد. دعای امروزم برای شماست. همه شما که با برگهای مهرتان پرواز را بازمیگردانید، کیمیاگران زندگی بخش!
پشه آب مرده برای من هجوم هزاران تصویر بود از سالهای کودکی و برگها و ساقههای علف که آژیرکشان در دستم به نرمی پیوستگی سطح آب را میگسستند تا قایق نجاتی باشند برای حشرات در آب افتاده. حشراتی که گرچه از اغلب آنها میترسیدم اما از شادی نجات و پروازشان به رقص در میآمدم.
چرا یاد مادر بزرگم افتادم؟ آن زن جذاب و باهوش، با آن همه ذوق وظرافت، چند بیتی که همیشه با قلم نی خوشنویسی میکرد و بر دیوار اتاق نشیمن بود و هر چند هفته با شعر دیگری جایگزین میشد؛ دقتی که در گزینش کلمات در احوالپرسی میکرد تا تعارفهایش دروغین نباشند، خدای مهربانش که دست کم برای من که هنوز نوجوان بودم هیچ گناهی تا چهل سالگی نمینوشت و همیشه این را از طرف خدا به من ضمانت میداد، با خودآگاهی و اعترافهای گاهگاهش به عیبها و گناهانش و با شوخ طبعی و سرزندگی عاشقانهاش که در پیری با تصمیم به خامخواری تشدید هم شده بود... چه زیبا بود!
اینها را بیاد میآورم در کنار آن همه تعارض و تلخی که در جانش ریخته بود. آن پرده تاریک که جلوی صورتش کشیده میشد و غلغله شادیهایش را خاموش میکرد و زلال نگاهش را مکدر و سرگشته و گم. بهانه بود که به یاد برادر در بیست سالگی گمشده و بازنگشتهاش میگریست بعد این همه سال؟ آن مشکلات که سر از جان یکی از فرزندانش با داغی از اسکیزوفرنی برآورده بود نشان از آن همه تعارضهای مادر نداشت؟ خودم را در نقش او دیدم پروانهای با بالهای چسبیده بر آب.
امروز که نقش ونگارهای جانش را مرور میکنم و مهربانیهای عمیقش را بیاد میاورم دلم سخت فشرده میشود. آیا ما مثل حشراتی نیستیم که هرچه بالهایمان گستردهترست بیشتر ممکن است به آب بچسبیم؟ بجز برگ مهر چه چیز میتواند پر پرواز را به ما بازگرداند؟
امروز میخواهم به زیارتگاه پشه آب مرده بروم. امروز نه برای حشرات، نه برای خودمان دعا نخواهم کرد. دعای امروزم برای شماست. همه شما که با برگهای مهرتان پرواز را بازمیگردانید، کیمیاگران زندگی بخش!
سپیده رئیسیانزاده