نه تنها اعتقادی بر سرزدن به قبرها ندارم بلکه فراریام از آن، نمیدانم کجا نوشته که روح متوفی در قبر یا حوالیاش نشسته یا خوابیده؟
اما حسب الامر مادر که تازه از راهنمای جان، فهمیدهام در هر مُلک که هستیم، ربی حاضر است و باید که بندگیش بیاموزیم، بعد از چند ماه رفتیم زیارت قبر پدر. به اصرار همراهان که بگو برات دعا کند، هر چه کردم تا خواستهای از او بخواهم که وساطتت کند، چیزی نیامد و این چیزی نیامدن نه از سر کبر و غرور بود نه بیاعتمادی که بر عکس، میدانم در آداب بندگی، نه خواست هست نه پررویی که همهاش اعتماد است و گشودگی که بر پادشاه آن ملک نیز کلاه از سر برداشتم و زمین او را شستم و دستمال کشیدم و کمی هم با ابروهای پیوسته و شعر روی سنگ پدر حال و احوال کردم و حتی با مادر شوخی وقتی گفت صورت بابات رو پاک کن، محکمتر دستمال کشیدم...
اما وقتی شروع به نوشتن این متن کردم، قصد نداشتم از ماجرای باغ رضوان حرفی بزنم، آمده بودم که بگویم در مسیر برگشت، به پل چوبی مورد علاقه و نم نم بارانی که به ندرت میبارد تا رسیدیم، یکهو تصمیم گرفتم، حالی ببرم با خودم، طبیعت و طراوتی که میبارید، پس پیاده شدم. گروهی موسیقی سنتی مینواختند و مسحورشان شده بودم و شاید به نادرست, مثل همهی غلطهایم، عکس و فیلم گرفتم و خودم را از لحظه، بیرون آوردم و فرستادم در همین شبکههای فلان و بهمانِ نگو!
اینکه برای عکس و فیلمها فراوان، قلب و هیجان و اظهار بهبه ارسال شد، یک طرف، اما پیامهای غمگنانهی همان سه چهار نفری که حتی بد و بیراه به بانیان بیزایندهرودی ارسال کردند، وزنهی سنگینی شد بر دلم که هیچ خوردهای بر آنان نیست، من مثل همیشه «بیعرضگی» کرده بودم در حال و امانت و کیفی که میتوانست به دلم در لحظه «خوب» بنشیند، تا آنکه دل آن سه، چهار نفر را بر غصه بیزایندهرودی، «بد» بنشاند!
من رفته بودم تا به «هیچ» نزدیک شوم و فارغ از ذهن، یگانه با عشق و باران، اما همان ذهن نازنین، فریبم داد و شدم نا_بندهای، خلاف! نا_سپاسی محزون, از آن همه نعمتی که همراهم بود! ترانه، موسیقی، خنکای طرب، طبیعت، زیبایی و عشقی که البته جاریست.
مَا عَبَدْنَاكَ حَقَّ عِبَادَتِكَ وَ مَا عَرَفْنَاكَ حَقَّ مَعْرِفَتِک
عاطفه برزین