گاری یا سبد خرید رو میکشیدم به سمت مغازهی مورد نظر، جهت خرید سفارشات مامان، تا برسم چند متر آن طرفتر، مثل همهی میلیارد میلیاردهای نشخوار ذهن یه «خدا کنه»ی بیاختیار، تو دلِ ذهنم و بلافاصله یه «خدا نکنه» هم گفتم و در بلافاصلهای با اندکی تاخیر، چاشنی لبخند فیزیکی و واقعی به چهرهم مزین شد و کم مونده بود قهقهه بزنم که برای فاصلهی چند متری که به مقصد دارم، کدوم خدا میخواد حاجت بده یا مطابق خواستم رفتار کنه؟ خب هرچیزی که میخواست اتفاق بیفته، قبل از دو دقیقهی دیگه تا برسم که اتفاق افتاده! پس ذهن چرا اینقدر بیکاره؟ چرا نمیخوایم باور کنیم که یک عالم «شد» از قبل اتفاق افتاده یا در جریانه و دست از خواستنهای بیهوده برداریم؟
تا کی و کجا به دخالت و خدایی مشغولیم که اگر مثل خواست امروز من ساده باشه، مضحکه و اگه خواستی بزرگ باشه، فضولی و دخالت!
که خدایا «نعوذ بالله» تو نمیفهمی و من میفهمم و برا تافتهی جدا بافتهت، قشنگتر بباف؟
و البته که «ادعونی استجب لکم» حکایتی دیگر و عشقبازیِ دیگری داره، آن گفتگوست و طلبِ خودِ خودِ «او»،
«توجه او» و «نگاه اوست» نه خواست و بازخواست چیزی از او یا چیزی «غیر او»!!!.
آخرای این سال دو صفر- عاطفه برزین