قایقی کوچک دارم روی دریای بزرگ و تا حدی متلاطم. سخت مشغول پارو زدنم. عرق کرده و گاهی از نفس افتاده. بندهای خواسته و ناخواسته بریدهاند و سرگردان و حیرانم. ساحلی دیده نمیشود و دریا آنقدر بزرگ است که طمعی جز به دیدن آب ندارم. میخواهم روی دریا تعادل داشته باشم، پارو زدنم به این دلیل است. به سمت خاصی نمیروم. اگر پارو نزنم چپ میکنم. گاههایی روی همین قایقِ سرگردان، وضع راضی کنندهای داشتهام. گاهی دریا آرامتر بوده و فرصتی داشتهام که آرام باشم و استراحت کنم، تماشا کنم و آن قدر محو طلوع و غروب بشوم که بگویم همین بس است. زندگی از این بیشتر چه میتواند باشد؟
ساحل برایم تصویری است که فقط از آن شنیدهام. من همه عمرم روی این دریا بودهام. اصلا نمیدانم ساحلی هست یا نه. فقط تصویری محو است از شنیدهها. نهایت زندگی برایم تعادل است که گاهی با کوشش کمتر بدست میآید و به من فرصت میدهد بیشتر کیف کنم و بیشتر ببینم. امروز منظره غمناکیست اما بعضی روزها خیلی از همین جا راضیم. وقتهایی بود که آدمها و یا رویدادها مرا با خود میکشیدند و من نقش کمتری در راندن قایق داشتم. شاید بشود گفت آسایش بیشتری داشتم ولی آسایش همیشه کیف نمیآورد. در واقع من کیفِ آزادی را ترجیح میدهم. انگار سایه یدککش با آسایشش گره خورده و اگر بخواهی به آن تن بدهی باید هیکل سیاهش افق دیدت را بگیرد. بله سرگردانی و رهایی را دوست دارم. همیشه طاقتش را ندارم و امروز غمناک است. بعضی روزها ترسناک و تاریک و بعضی روزها پرآشوب است. الان که خودم را تماشا کردم دیدم چه لباسهای سنگینی دارم. پارو زدن را سخت میکنند. باید سبکتر کنم خودم را. چیزهایی روی دوشم سنگینی میکند وگرنه پارو زدن کار مفرحیست.
امروز اینگونه میبینم. انگار اگر ضمن پارو زدن بتوانم خودم را، راحتی نسبی حین کنشم را و طلوع و غروب خورشید را ببینم، زندگی را نباختهام... نه نباختهام!
سپیده رئیسیانزاده