از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

چه می‌دانستم که سوگ‌ها گاهی

-چه می‌دانستم که سوگ‌ها گاهی-

چه می‌دانستم که سوگ‌ها گاهی
عمری درازتر از آدم‌ها دارند!
من تنها نمی‌دانستم
که چگونه غمگین باشم
تا کجا؟ تا کی؟
نمی‌دانستم که اندوهم دین‌ام به رفتگان‌ام نیست
و نه لطفی به بازماندگان
چه می‌دانستم که آن شادی‌های نابهنگام
راست بود!
و نیز آن شهودهای ناگاه.
اندوه پیوسته آبستن است
بگذار بزایاندش زمان
بندش را بگشاید آگاهی.
امروز می‌خواهم اندوه این‌همه نمی‌دانستم را جشن بگیرم.
فرزاد گلی – امروز‌نامه
-----------------------------------------------------------------------------
-----------------------------------------------------------------------------
درنگ امروز
سر آخر من خوشبینم!
به پایان‌های خوش، گیرم که پایان را تا دورهای دور کش می‌دهم ، گیرم که بیفتد بیرون از دوره‌ی کوتاه زندگی من …
دیروز نوجوان چهارده ساله ای می‌گفت: زندگی تلخه و هیچ چیز در این دنیا بهتر نمیشه.
به زندگی فکر می‌کنم ، به آن نیروی ظریفی که برآیند قوی‌ترین نیروها را می‌شکند و از قانون های فیزیک جلو می‌زند …
به فرشتگان پریده رنگی که آن را بردستانشان حمل می‌کنند و در میان زمین گام می‌زنند.
من شاید پروریده‌ام خودم را که چشمم بر آن دست‌ها باشد، گوشم به لرزش آن زنگ ظریفی که در میان طبل‌های آشوب ، نواخته میشود.
فکر نمی‌کنم خیالی شده باشم .
زندگی از میان جنگ و خشم و آدم‌کشی و جنون، راه پیدا کرده .
دست به دست آمده ؛
از مردی که دیر وقت به خانه بر می‌گردد، به نوزاد ی که بیماری کشنده دارد، به پسرکی نحیف ته کوچه، به دختری که به خودکشی و خوشحال کردن مادرش هردو فکر می‌کند، به معلمی که با چشمان برافرخته تاریخ درس می‌دهد، به گدایی که کنار ویرانهای میان خنزر پنزرها می‌خوابد، به دختری که با معنی زندگی سر و کله می‌زند، به سربازی که در سنگر کمپوت گیلاس می‌خورد، به زنی که تن‌فروشی می‌کند، به قاتلی که خیال درد و خون دارد، به روحانی که به آخرین خطابه‌اش می‌اندیشد، به پسری که انتظار لحظه‌ی اعدام را میکشد ….
مصرانه در اکنون می‌مانم، پارسایانه به حس کردن قناعت می‌کنم (بودلر)، اگر بخواهم وصل بمانم به این رشته‌ی ظریف، راهی ندارم جز آنکه به تمام اینجا باشم، اینجایی که گه گاه تلخ و ناامید است و به نظر اینگونه می‌آید که چیزی سر بهتر شدن ندارد، اما این تنها دست‌گاه من است برای آویختن به زندگی، تا دنبال کنم و قصه را بگویم، تا گم نشود و از یاد نرود، تا ردش را اینجا و آنجا بزنیم، و با این رشته وصل باشیم به پایان خوش، گیرم که بیرون بیفتد از زمان و مکانی که ما هستیم،
 چرا که جز این، یک راه دیگر می‌ماند و آن به مرگ‌کاری پیوستن است، به نبودن، به ناهشیاری، به فراموشی.
 و این راه من نیست….
نغمه کریمی