«خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی»
به رژه و سایل به خارج از منزل نگاه میکردم. بخشی سوار بر ماشین بازیافت دور میشد، بخشی صندوق و صندلی عقب ماشین را پر کرده بود تا به دست کسانی برسد، مقدار زیادی هم با زبالهها رفته بود. چگونه این همه وسیله در آن اتاق کوچک جا گرفته بود؟
۶ سال پیش که به این خانه آمدیم، یکی از دو اتاق خانه شد اتاقِ کارِ من. اما این اتاق در حقیقت یک انبار شلوغ با نظمی ناپایدار و دسترسیهای نامناسب بود که کار زیادی در آن نمیشد انجام داد. هر چه را میخواستیم موقتا از نظر دور کنیم در این اتاق میانداختیم. اگر میخواستی چیزی برداری باید جای هزار چیز را با هم عوض میکردی و گاهی بهتر بود اصلا از خیرش بگذری. جای کمی برای حرکت در اتاق مانده بود و میز کار من با نظمی لرزان، همچون جزیرهای ناامن وسط این دریای آشفته قرار گرفته بود.
مرتبکردن اتاق فایده و دوامی نداشت. ایراد از عدم تناسب مقدار وسایل با مقدار فضا و کاربرد اتاق بود. بخش زیادی، بقایای وسایل کارهای دستیم بودند. کاری که تقریبا آن را رها کرده بودم اما فکر میکردم اگر هیچ کار دیگری نتوانم بکنم به آن برمیگردم . اگر دقیقتر به محتویات اتاق نگاه میکردی میشد دید که نود درصد آنها را میشود در دستهبندیهایی جا داد که به آیندهای نامعلوم و کاربردی نامعین اشاره میکنند و همینها باعث شده بودند که از آن ده دردصدی که کاربرد واقعی دارند هم نشود استفاده کرد. خیلی چیزها رانگه داشته بودم که شاید روزی با آنها کاری بکنم. بعضی را از سر طمع و بعضی را از سر ترس اینکه شاید در کارهای دیگر موفق نشوم. بعضی را هم نگه داشته بودم چون دلم نمیآمد باور کنم که مهلتشان برای حضور در زندگیم تمام شده. این قصدهای بی سروته مثل آهنربایی همۀ این خردهریزها را حول خودشان جمع کرده بودند و سفت چسبیده بودند.
وقتی پشت میزم مینشستم، با صرف انرژی روانی زیادی، این آشفتگی را نادیده میگرفتم. گرچه درِ اتاق خیلی وقتها بسته بود، اما بار کارهای نیمهتمام و فرصتهای معطل مانده را از پشت آن حس میکردم. انگار این اتاق نماد همۀ راههایی بود که نیمه تمام رفته بودم، همۀ خداحافظیهایی که نصفه و نیمه مانده بود، همۀ نسخههایی از من که هیچ وقت فرصت بروز پیدا نکرده بودند. زندگیهای موازی تحقق نیافته، هر کدام بیصدا کاسه خودشان را جلویم میگرفتند و سعی میکردند توجه مرا به خود جلب کنند. انرژی از سوراخهای ناپیدا نشت میکرد و آنقدری نمیماند که حتی برای در پیش گرفتن یکی از این راهها کفایت کند. میدانستم که دارم فرصت حی و حاضر کارهای واقعی در فضای این اتاق و در زندگیم را به خیالات دور و دراز میبازم.
از کل وسایل اتاق فقط به اندازه گنجایش کمدهایش نگه داشتم. جدا شدن از بعضی چیزها آسان بود و از بعضی سخت. رها کردن چیزهایی که از خانهای به خانهای و از شهری به شهری به همراه خودم کشانده بودم، احتیاج به هوشیاری و دوباره فکرکردن داشت. پاسخ گفتن به این سوال که چرا تا به حال این کار را نکرده بودم و این همه زمان را از دست داده بودم سنگین و شرمآور بود .
با هر انتخابی برای نگهداشتن و کنارگذاشتن، سر دوراهیهایی قرار میگرفتم که انگار در آن یک نسخه از من برای همیشه از من جدا و ناپدید میشد. دلم نمیخواست آنها را فقط با برچسب آشغال از خودم دور کنم. دلم میخواست با همۀ آن امکانات تحقق نیافته خداحافظی کنم.
حالا اتاق تقریبا خالی است. دنبالۀ راههای ناتمام هنوز تا درون من ادامه دارد. پشت میز کارم مینشینم و مینویسم و آهسته آهسته این رشتههای پراکنده را کلاف میکنم.
سارا گلمکانی