غرق در افکارم سعی میکردم بین خطوط برانم. ماشینها تنگاتنگ هم خیابان را پوشانده بودند. جای سوزن انداختنی نبود و اگر پیدا میشد به یک لحظه با شتاب آن را فتح میکردند.
ماشینی از سمت راستم لایی کشید و با بوق کشیدهای مرا به چپ راند و باعث شد رشته افکارم را رها کنم. کمی جلوتر آن دیگری با آینهاش تلنگری زد و مرا مجبور به راه دادن کرد. با چشم دنبالش کردم .
از نگاه رانندگان دوروبر، من که همچنان سعی داشتم در میانۀ خطوط بمانم رانندهای ناشی بودم که جای سه ماشین را اشغال کرده بود.
بوقهای کوتاه و بلند را همچنان نادیده میگرفتم. بدزبانی رانندهای که از پنجره گردن کشید تا به من حالی کند مادر افسری که به من گواهینامه داده و من، هر دو مشکل اخلاقی داریم. نیاز به یک سخنرانی داشت که فرصت نشد بیش از یک کلمهاش را نثارش کنم. کمی جلوتر بود که متوجه شدم رانندههای محترمی هستند که ذوق بیشتری دارند، آنها که با کلمات مهربانتری به من حالی کردند شایستگیهایی دارم اما شایسته مقام رانندگی نیستم.
هرچه بود بعد از مدتی تصمیم گرفتم خطوط را رها کنم و به آهنگ جمع بپیوندم. دلیلش دیدن چهرۀ خستۀ راننده تاکسی پهلویی نبود، دلیلش این بود که صرف انرژی من برای ایجاد نظم، داشت بینظمی بیشتری ایجاد میکرد.
امروز وقتش نبود، شاید فردا وقتش باشد. فردا که چند نفر، مثل من به خطوط خیابان نگاه میکنند.
سپیده رئیسیانزاده