از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

روز سوم

-روز سوم-

دو روز بود که با او می‌خوابید و بیدار می‌شد. حرف می‌زد و بازی می‌کرد. با هم تلویزیون تماشا می‌کردند و با هم به تاب‌بازی می‌رفتند. روز سوم آنقدر صمیمی شده بودند که وزنه را از پایش باز کرد و آزادش گذاشت. دخترم اولین بادکنک هلیومیش را داشت. ظهر بود و در هوای آفتابی و لطیف آن روز بادبادک با نسیم کوچکی از پنجره طاق باز سرید وبیرون رفت و من ناگهان خروش مبهوت و بی‌صدای او را با فوران اشک‌هایش دیدم که بر فریاد و گریه‌اش پیش‌قدم شده بود. دست ونگاه کشیده‌اش به سمت آسمان آنقدر دردناک بود که تارهای جان مرا هم با خود می‌کشید. آغاز گریه‌اش انگار دیوار صوتی را شکست و دلم برایش فروریخت و اشک من هم جاری شد. در بغلم جا نمی‌گرفت. داشت با بادبادک می‌رفت. دلداریهای‌مان – یکی دیگر می‌خریم قشنگ‌تر- آن یکی که دوستش داشتی و سرخابی بود... فایده نداشت. "فقط مال خودمو می‌خوام!" با نفسهایی که در گلو می‌شکستند. آن قدر از ته دل زار می‌زد که اشک‌هایش از چشم من هم فرو می‌ریخت.
مادر بزرگش اما ناگهان کار خودش را کرد. "پرنده‌ها را ببین! آنها هیچوقت بادکنکی به این زیبایی نداشته‌اند. آنها با هم دوست می‌شوند و بادکنکت در آسمان تنها نیست. آنها... و آنها ... و آنها... ". دخترم ناگهان ساکت شد و چشم از آسمان گرفت و به جایی دور دست خیره شد. در چشمانش دیدم که بادکنکش را می‌دید. عجیب بود، داستان مادربزرگ برای من هم جذاب بود. با تحسین و سپاس نگاهش کردم. اگر نبود چه می‌کردم؟
به دخترم نگاه کردم، به استخوان‌های ظریفش، به دل نازکش- و پشتم لرزید. از بار سنگین زندگی که بر دوش خواهد کشید. از آن همه شادی و آن همه غم، آن همه داشتن و آن همه از دست دادن که خواهد چشید. در حالی که دل می‌زد با لبخند به داستان گوش می‌داد. داستان برای او واقعیتی بود که می‌دیدش. در چشمهای شیفته‌اش دیدم که می‌بیند. به داستان‌ها فرا خوانده شدم. به خیال‌هایی که لابلای آنها بزرگ شده بودم. بدون آنها آیا از دردها می‌شد گذشت؟
 صدای مادربزرگ خودم را درعمق گلویم شنیدم، "پیر بشی دختر!"  و نگاهم را قبایی کردم بر دوش آن دو که درمقابلم، آن لحظه خود جزئی از داستان مشترک‌شان شده بودند. 
سپیده رئیسیان‌زاده