از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

حبابی بود گویا

-حبابی بود گویا-

حبابی بود گویا
                      در زمان
آمده بود
         لغزان
              به رویه‌ی امروز
شکافت برخود
و هیچ میانش رهید
لحظه‌ای همه در من می‌شد؛
همه من شد.
نوری شدم
به منقار کلاغ‌ها
روشنای غارها
برق شبنم دشت‌های ماهوری
می‌وزیدم به ابرها و تن‌ها
درون‌ام گوی سترگ آتش بود
و آب بزرگ،
و همه دانه‌های جهان
به آوازهای گوناگون
در من می‌روییدند.
 
تو بگو! یار دیرین‌ام
همه شکوهِ همه‌بودگی‌ام هم
می‌افتد به صندوقچه یاد؟
هنوز این‌جا لحظه‌ای هست
به پهنه‌ی کیهان.
فرزاد گلی - امروز‌نامه