از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

در راه

-در راه-

در راه
 
از کجا آغاز نمایم؟! جای پای زمان را چگونه از ذهن خویش بزدایم؟ تارهایی به رسم و عادت را چگونه پاره کنم؟ رشته باید و نباید را، همه‌‌ی تا ... برای این‌که، را چگونه ازسر به درکنم؟! …
پیش از اینها نیز گذارم به این طرف‌ها افتاده بود؛ مسیری سبز، افقی روشن، هوایی پاک. چهار قدم که بیراهه‌ای را می‌پیمودم، هوای این سو به سرم می‌زد. چه بسیار زمان‌ها که این مسیر سبزِ بودن را تا دور دست‌های افقش پیموده بودم و از عطر دل‌انگیز این کرانه‌ی ناپیدا، از پاکی بی‌رنگ این بستر الوان، از شعور بی‌نشان این تهی سرشار، از این هیچ ... می‌روئیدم وچه مستی‌ها به بزم خلوت هستی خود می‌بردم.
اما نمی‌فهمیدم به ناگهان در کدام غروب یا به وقت کدام سحر، در وقت گذار از کدام پیچ، کدام گذر، راه نرفته را باز برمی‌گشتم و به همان بازی‌های ذهن سرگرم می‌ماندم، به همان وادی سرگردانی دل‌ خوش می‌کردم و به ذهنِ حاصلِ تقلاها اعتماد ... .
اما دیگر چه وقت آن است که با فریب خویش، چون حماری، دانشی بر خود کشم؟ دیگرنه جای درنگ که با واژه‌ها بیامیزم و نه هنگام آنکه در ستیز خوب و بد بیاویزم، و نه هیچ نیاز که خود را در رسم و عادت بپیچانم.
با این گفتگوهای درونی بود که آمدم؛ در طلب ... یا شوری که شیدایی‌اش را نمی‌شناختم و از آن شیدایی آرامِ بی‌آرزو هیچ نمی‌دانستم ..
۱۲ نفر در جستجوی خویشتن خویش، روی بدین سوی شدیم. در سفری که آغازش نه امروز بود نه دیروز، که پیش از اینها. در صبحی روشن با سلامی آرام، نگاه‌های ما به یکدیگر گره خورد و سرود تازه هستی ما در فضایی کوچک طنین‌انداز شد...  
پیش از این دوازده رهرو در دست‌های هستی به حرکت آمده بودند و در سِحر کلام یک راهبر تا امروز پیش رفته بودند. گویی اینجا بود که دُور به پایان می‌رسید، صراط پدید می‌آمد، نور تابیدن می‌گرفت و در امتداد روشنای آن به ساحت عشق نزدیک می‌شدیم؛ به دیدنِ دیدن، شنیدنِ شنیدن، به فرآیند بر بودن و به مستی هوشیاری آشنا گشتیم.
اولین جلسه اردوی آموزشی روانشناسی سلامت با حضور دوازده رهرو در جستجوی خویش، همراه با سرحلقه‌ی همیشه یار و مهربان در کلبه‌ی گردان در ویلایی از شهرستان های سرسبز حومه اصفهان تشکیل گشت.
در حقیقت پیش درآمد این اردوی آموزشی، سه دوره گذشته‌‌ای بود که از قبل آغاز گردیده بود و این اردو حاصل تلاش، دقت، دلسوزی، شعور و توانایی استاد و راهبر آن بود؛ بیست ماه حرکت بی‌وقفه، بی‌خستگی، بی‌منت، مهرورزی خالصانه به تک تک افراد گروه، ما را تا اینجا راه برده و سپاس از او نه کارمن و نه در توان ما که نزد خداوند خواهد بود؛ که این کسب وخویشکاری او بوده است.
روز اول:
جلسه با طرح قصد در این دوره آغاز شد. این که قصد چیست و چگونه باید قصد کرد و روی آن فعالانه اما بدون تقلا حرکت نمود، یعنی هیچ عمدی در آن صورت نگیرد؛ کنشی خالص و جوشان از درون، با ادبِ تمام و با تمامیت خویش...
به ما اجازه دادند قصد خویش را در ده دقیقه فرصت انتخاب کرده و روی آن فکر کنیم. من قصد خویش را مهرورزی فعالانه انتخاب نمودم؛ دلم می خواست به این میل و احساس عمیق درونی که همیشه‌ی زندگی، سایه سار من بوده است دوباره نگاهی از نو نموده و آن را در جهت تحقق خویش طبق آیین این سیردرک کرده و عمل نمایم. مهرورزی قرار است در این دوره در من آگاهانهتر و درونی‌تر صورت گیرد.
این دوره و از آن پس از شش ماه تامل بر روی آن فرصتی است تا به آرمان دیرینهام که همانا نزدیک‌تر شدن به خویشتن خویش بوده است، جامه عمل بپوشانم. مهلتی است تا ظرف جان خویش را بزرگ‌تر نموده و در جریان سیال هستی غوطه‌ور گردم و آن جز با شهامت و شناخت و جز در هماهنگی همه‌ جنبه‌های وجود میسر نمی گردد.
برنامه کلاس از ۹ صبح تا ساعت یک بعد از ظهر و از ۴ تا ۷ بعد از ظهر مقرر شد.
امروز در آغاز، بحث کنش و رخداد که دو سطح متفاوت ادراکی می باشند موضوع صحبت استاد بود. این که «جهان رخدادها خوب و بد ندارند و نباید آن را با منطق کنش‌ها سنجید».
به نظر من آنچه دست ما را برای عمل خالص می گشاید همین آگاهی یافتن از تفاوت رخداد و کنش است، این که «باید رخدادی بیندیشیم و کنشی عمل کنیم».
بعدها که در جلسات کارگاهی به مسئله کنش‌ها و رخدادها بازگشتیم کاملاً مطالب گفته شده در طی دوره را درک نمودم. اینکه آنها دو جهان متفاوت‌اند؛ ما باید در حیطه رخدادها پذیرا باشیم و به درک آنها برسیم، اما در حیطه کنش منفعل نبوده و با درک و آگاهی این زمانیمان با ضریف‌ترین نسبی، بهترین عمل را داشته باشیم از اینکه در این حیطه همه چیز به دست ماست.
تفاوت کنش و واکنش را درک کرده‌ام و دانسته‌ام خود تحقق یافته اقدام به واکنش نمی‌کند.
صدای استاد با این دعا در گوش جانم تعیین انداز است:
«خدایا توفیق شناخت تفاوت قرارگرفتن در سطح ادراک کنش‌ها و رخدادها را به ما بده».
«یارب این تمیز ده ما را به خواست       تا شناسیم آن نشانه کژ، زِ راست»
موضوع دیگری که در این روز مطرح شد، این بود که به رابطه‌ها به صورت ظرف و مظروف نباید نگاه کرد. استاد رابطه‌ی سیستمی را باز کردند و گفتند وقتی انسان از درک سیستمی و در نتیجه رابطه‌ی تعاملی خارج می‌شود، به استعاره ظرف و مظروف می‌اندیشد.
با طرح این بحث از ما خواستند فکر کنیم رابطه خود را با دیگران چگونه می‌دیده‌ایم و حقیقت این است که تا پیش از آن به نظرم در مواردی از زندگی من ظرف بوده‌ام و دیگران مظروف و در جایی دیگر من مظروف و دیگران و یا عوامل دیگر ظرف.
به هر حال به طریقی نگاه ظرف و مظروفی داشته‌ام؛
اما این زمان نگاه سیستمی این ذهنیت را از میان برمی‌دارد و رابطه‌ها را متقابل و همزمان در میان تمام پدیدههای هستی می‌داند؛ جسم و روح، کنش و ادراک، خود و غیر خود، من و دیگری.
روز دوم:
دومین روز از اردوی روانشناسی سلامت در صبحی فرحبخش با حضور شمعدانی‌هایی در باغچه‌ای کوچک در چند قدمی ما، با لبخند آفتاب و گشودگی آسمان آغاز شد...
تا روز بود و روشنایی خورشید؛ انرژی حضور استاد نیز چیزی نه کمتر از آن و پس از غروب خورشید نیز گرمی و درخشش مهر خالصانه تا دیر هنگام شب در میان ما بود. پیر، راهبر، استاد، یا دوست و همراه، برای همه، همه چیز بود. چه بسیار زمان‌ها با این تقلا ها در درون که او کیست، در خود فرو رفته‌ام، شادمان شده‌ام، شکر کرده‌ام ...
و استاد آماده سخن گفتن از ادب بود:‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ «رودخانه جریان دارد، ایستا نیست، پویا و سیال است و با ادب هر لحظه در حال تغییر است». در طی جلسات کارگاهی به موضوع ادب پرداختیم؛ «آغشته نبودن به رخدادها ادب است، ادب مسیر و حرکت است، بر اساس غریزه عمل نکردن ادب است، بی‌ قضاوت در محضر کسی بودن ادب است».«آنجا که ادب نیست شیطان است».
با تعاریف فوق از ادب، به این نتیجه می‌رسیم که شیطان در ماست. شیطان؛ منِ ماست، همانگونه که خداوند در ماست و خداوند خود ماست. آنجا که من یک کنش‌گر باشم، خداوند در من است و آنجا که واکنشی و از روی غریزه رفتار نمایم شیطان است در ذهن و توهمات من.
و چاره‌ی این شیطان؛ دیدن اوست، مشاهده کردن حضورش تا کم‌رنگ شود، تا آب شود...!
ادامه بحث درباره جهان پدیدارها بود. استاد با نشان دادن اسلایدهایی ذهن ما را آماده موضوع کردند؛ این که در درک پدیدارشناسانه وقتی ما گوناگونی خود را می‌بینیم، متوجه می‌شویم جهان پدیداریِ دیگری قابل فهم و شناخت برای ما نیست. بنابراین کاربرد آن بی‌قضاوتی است.
در ارتباط با این بحث در جلسات کارگاهی، نظرات ما رد و بدل شد و در یک گفتگو و مشارکت جمعی به این رسیدیم که ما باید پیوند هستی شناسانه داشته باشیم تا بتوانیم به یکدیگر شفقت و مهربانی کنیم.
به نظر من وقتی ذهن سیال و پویا شد، از قضاوت دست می‌شوید و یا همچنین صِرف بندگی نیز ما را از داوری جهان پدیداری دیگری باز می‌دارد.
تعلیق هم می‌تواند در درک جهان پدیداری دیگران و عدم داوری به ما کمک کند.
روز سوم:
در این صبح پیش از سلام سپیده و درخشش آفتاب و پیش از دیدن شمعدانی‌های خاطره در گوشه‌ی حیاط ویلا در کلبه‌ی گردان، حلقه‌ای می‌بینم. حلقه‌‌ای به وسعت همه‌ی حال‌ها، حلقه‌ای که به تاریکی تعلق‌ها طعنه می‌زند و به بیکرانگی نور در دل‌هامان تعظیم می‌کند.
همه چیز در دل این صبح، همچون ذرات عشق معلق در گذار نور، به دور حلقه در دشت و درامتداد رود، در جریان سیال هستی می‌چرخد و می‌چرخد تا آنکه در ساعت هشت ونیم آرام و آگاه در کلبه‌ی گردان قرار می‌یابد تا درسی دیگر از این پیرِ جوان خویش بیاموزد.
امروز درباره دِین سخن می‌‌گوید و از ما می‌خواهد لیستی از بدهکاری‌ها و طلبکارهای خود بنویسیم.
در وهله‌ی اول به نظرم آمد نه بدهکار بوده‌ام و نه طلبکار، اما کمی که گذشت نور آگاهی تابیدن گرفت و پرده بر افتاد و کم‌کم لایه‌هایی از وجودم بر من آشکار می‌شد که تا پیش از آن نمی‌دیدم...
گاه مهربانی و شفقت و سپاس نسبت به دیگرانی که یاری‌ام کرده‌اند را ضرورت و نیاز رشد خود می‌دانم، حتی اگر ریشه در ادای دِین داشته باشد ولی در این نگاه تازه دانسته‌ام ذهنی که اسیر دِین باشد آزاد نیست و آزادی شاه کلید درهای رو به گستره‌ی تحقق خود است.
درواقع در تابش نورهایی که این مفاهیم نو، از روزنههایی، آگاهی را بر من می‌تاباند، دیدم که چگونه دِین برزندگی‌ام سایه انداخته. پیش از این، یا ترس یا محبت در من ایجاد دِین نموده است.
اکنون آموخته‌ام که در یک نظام سیستمی، تعامل است که انجام می‌گیرد و در تعامل هر کس به اندازه ظرف خویش و به میزان درک خویش، کسب خود را کرده است و دیگر مفهوم بدهکار و بستانکار همچون مفهوم ظرف و مظروف از میان برمی‌خیزد.
در جلسه‌ی کارگاهی یکی از اعضا می‌گفت: وقتی ما دیگری را در تمامیت خود بیاوریم، دیگر به کسی بدهکار نیستیم و از کسی هم طلبکارنه؛ یکی‌ می‌ماند، آن هم خود است در تمامیت.
به هیچ کجا می‌رفتند
از آن سویی که باد گیسوی درختان را شانه می‌زد
و نسیم در قاب چوبی پنجره می‌لرزید
و ابر در برابر درخشش آفتاب می‌خندید
و آن‌ها؛ آن رها شدگان سیال
در لابلای بیدهای سر به زیر
با آهنگ خویش همراه شدند
و به اشاره‌ی یک بشارت
در هیچ
پیچیدند
روز چهارم:
در این روز سخن از تربیع و دایره بود: دایره نماد هستی است؛ آنگونه که هست و مربع نماد هستی است؛ آنگونه که بازنموده می‌شود. قوس‌های دایره‌ی هستی؛ نیستی، دانایی، نادانی و واقعیت است بدون هیچ توضیحی و چهار گوشه‌ی مربع؛ استعلا، ابهام، اینی و تهی. چهار کنش ادراکی انسان است. قطرهای مربع؛ حال و کار هستند که تمام طیف‌های تربیع و دایره را در بر دارند.
حال؛ آگاهی به کیفیتِ بودن است و کار؛ آگاهی به کیفیت حرکت. این مفاهیم یک به یک دریچههای بسته ذهن را می‌گشاید و ما را مجال آن تا ظرف جان خویش را بزرگ‌تر نماییم... تا بنوشیم و گوارای وجودمان کنیم وخود را به باوری پوچ که دارم می‌رسم، نفریبیم.
«هر که نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود ده اسبه تاخت
زان نمی‌پرد به سوی ذوالجلال                                         
کو گمانش می‌برد خود را کمال»
بی‌تردید افراد روی قصدهایشان حرکت می‌کنند. من نیز با درک مفاهیم تازه و روزنه‌هایی که هر روز در سطح آگاهی‌ام گشودهتر می‌گردد گاه احساس هیجان، گاه احساس ترس و گاه احساس ناتوانی می‌کنم، اما رشته‌ای محکم فرا چنگ من آمده است (آنچه آموختم از او... آنچه بخشیدش به من).
در این روزهای سرشار گویی هجوم تازه‌ها؛ انرژی پس‌پشت آن و این فضای عطرآگین طبیعت دارد با این حلقه کارهایی می‌کند. انگار جریانی است سیال که گشودگی می‌بخشد؛ چنان که هر رهرو می‌رود تا به توان صد برسد و در هیچ کجا نگنجد و نه دیگر در پوست خود نیز.
با جابجایی‌هایی که بر اثر تغییرات بیرونی و درونی صورت گرفته، امروز فضا کمی گیج بود. همه در بهت تازه‌ها و تکاپوی بزرگ کردن ظرف جان خویش بودند. ابرهای ذهن که پس می‌رفت و گویی گنجایی آن همه، در جان پر انتظار مشتاق ما هنوز نبود.
هرکس به گونه‌ای می‌خواست تعادل خویش را حفظ کند، اما نوسانات این انرژی‌ها، دانه‌ها به یکدیگر برخورد می‌کردند، در هم می‌پیچیدند و حلقه تکان‌های شدیدی می‌خورد. من توانستم این موج را ببینم و از برخورد با آن بپرهیزم. می‌دیدم و احساس می‌کردم همه تحت فشار شده‌اند و هر لحظه ممکن است حلقه را بگسلند.
استاد پا پس کشید؛ «فرصتی بایست تا خون شیر شد»، تا آنها بتوانند از پس آنچه پیش آمده بود برآیند، شاید وقت آن بود که ببینند آیا آن‌ها می‌توانند چراغ‌هایی را که او فراراهشان نهاده بود روشن نگه دارند و یا اجازه می‌دهند بادهای ناموافق آن‌ها را خاموش و سرد، گردانند و فراموش کنند که:
«این غمان بیخ کن چون داس ماست    این چنین شد و آنچنان وسواس ماست»
اما آن جانِ هدایتگرِ هوشیار، آن نگاه روشن مهربان، مراقب بود تا به هنگام نیاز کلیدی را در هر کدام از آن‌ها روشن یا خاموش نماید، تا همه چیز از دست نرود و آن انرژی مهیای استحکام و قوت، منجر به گسست حلقه نگردد.
در مجموع روز متفاوت و شاید روز سختی بود، تربیع و دایره نیز سخت بود.
قوس بین استعلام و ابهام؛ یعنی دانایی، یعنی تحمل تعلیق و ابهام (که گویی امروز از دست این حلقه می‌گریخت) برای ما باز می‌شد. من دانستم که اگر با تصویری که ما از دیگری در ذهن ساخته‌ایم و نه با اینی او برخورد کنیم، روابط‌مان در مسیر غلط می‌افتد زیرا با یک تصویر مرده ارتباط گرفته‌ایم. ما باید در لحظه نو شویم، ازنو نگاهی دوباره به همه چیز و به هرکس داشته و هوشیاری را بر فرایند ذهن قرار دهیم. من سعی کردم لنگرگاهم را از دست ندهم و مشاهده‌گری بی‌قضاوت بمانم. حتماً آنچه رخ می‌نماید بخشی از ضرورت حرکت این دوره بوده است و برای ما پیامی در خود داشته است. گاه گونه‌ای عجیب از حس قرب و جدایی توأمان در من بود. احساس می‌کردم از انرژی عظیمی که بر من وارد می‌شود می‌گریزم، پرهیز از چیزی که تاب کشیدن آن را ندارم.
چیزی که در تربیع و دایره بسیار با اهمیت می‌نمود مرکز ثقل حال و کار است. و هرچه نزدیکتر شدن به آن نقطه، یعنی نزدیک‌تر شدن به ساحت خود. فیکس شدن روی هر کدام از گوشه‌ها و قوس‌ها خطر انحراف و غفلت را از بُعدهای دیگر رشد می‌دهد. غلطیدن به یک سو، ما را گرفتار مایا و دچار سوگیری و درگیر داوری‌ها می‌کند. البته می‌توانیم اول یک بُعد را تقویت کرده و در عین حال به گوشه‌ها و قوس‌های دیگر هم نظر داشت. اما ادراک کلی، باید نظر به رخدادها، عدم داوری همراه با تحمل ابهام، عمل خالص و حرکت در صراط مستقیم باشد.
روز پنجم:
غلبه‌ی مهر، علیرغم امواج درهمِ دو روز گذشته، در حلقه مشهود بود. گویی آفریدن هماهنگی در این حلقه همچون وزش نسیم بر شاخسار زندگی به جانی هوشیار و کنشی دلیرانه نیازمند است تا ما را راه برد به فراسوی آنچه می‌شناسیم، به سوی ناشناخته یا آن ناشناختنی.
در ادامه بحث، تحقق فردیت و مفهوم تنهایی را دور می‌زدیم. دانستیم که فردیت؛ ناگزیر از مسیر سبز آگاهی و هوشیاری بر بودن می‌گذرد و آن‌ چه او را راه می‌برد مراقبه است، مراقب و گوش به زنگ لحظه بودن.
«نفخه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را می‌خواست جان بخشید و رفت
نفخه‌ی دیگر رسید، آگاه باش
تا از این هم وانمانی خواجه تاش!»
بحث از تنهایی می‌رفت. پیش از اینها گمان می‌کردم وقتی انسان در آنچه از روح و ضمیرش می‌گذرد نمی‌تواند با کسی سخن بگوید، پس تنهاست؛ و نیاز به درک دیگران، مفهوم تنهایی را برایم غم‌انگیز می‌کرد و نمی‌دانستم ترس و یاس، راه ما را می‌بندد به ساحت‌های بالاتر.
اکنون تنها بودن  به معنی درک یگانگی در عین تعلق داشتن به سیستم، ترس‌هایم را از میان برده است یا بهتر بگویم بر من آشکار کرده است. در واقع دانسته‌ام که تنهایی انتخاب شده، خلوت درون «چیزی که ما را از نظام واکنش‌ها جدا می‌سازد»، از جنس دیگری است.
«قعرِ چَه بُگزید هر که عاقل است
زان که در خلوت صفاهای دل است»
برای تحقق فردیت باید به آزادی برسیم؛ آزادی از همه ترس‌ها. راستی چیست؟
«ذهنی که اسیر سنت‌ها و قالب‌ها نیست نه سلطه‌گر است نه سلطه‌پذیر و اگر جز این باشد هرگونه آزادی یک واکنش است و این ذهن هرگز آزاد نیست».
در سال‌هایی پیش از این از استادی بزرگ آموخته بودم که «انسان برای رسیدن به آزادی باید از چهار زندان رهایی یابد: ۱- جبر طبیعت ۲- جبر تاریخ ۳- جبر جامعه و فرهنگ ۴- زندان خویشتن».
از آن پس فرزانگانی دیگر نیز در سرنوشت و سرشت معنوی من نقش‌های بزرگ داشته‌اند. انسان‌هایی که با مهری خالصانه یار‌ی‌ام کرده‌اند تا به سوی تحقق خویش میل کنم. آن‌ها که خود شیوهی بودنشان؛ نشان‌گر، رهایی و آزادی در عین بندگی عاشقانه بوده است. اما در غلتیدن آگاهانه، با فرآیند «بَر بودن» و قدم گذاشتن درحیطهی کنش و ادراک رخدادها، چیزی است که در جریان پویا و سیال این رهروی فرا چنگ من آمده است.
آن فرزانگان برای درک ارزش‌های متعالی و عبور از نیازها تا تحقق فرانیاز ها مرا یاری داده‌اند، اما گاه قدرت پردازش آنچه می‌آموختم در من نبود. شاید در تقدیر من بوده است که در این زمان، با طی این طریق، در این مسیر سبز به سوی تحقق خویش گام‌هایی روشن بردارم، به امید قبول بر درگاه خداوندی‌اش.
در ادامه بحث این روز آموختم که اگر قدرت تفکیک دیگری را از خود در درون خویش بیابیم به فردیت خود نزدیک شده‌ایم و این چیزی بود که مرا به کنکاش، جستجو و نگاهی از نو به خود واداشته و برآنم نموده تا به شناسایی مرزهای میان خود و دیگری بروم و رفت و آمد دیگری را در حریم خود بهتر درک نمایم. اما صِرف آگاه شدن تا ادراک این مسئله، تا توانایی تفکیکِ ضرورتِ راه ندادن دیگری به حریم خود، دره‌ی عمیقی است. گاه می‌ترسم نکند در توهم خود، از راه دادن دیگری بنا به ضرورت و نیاز سیستم وجودِ خویش غفلت نمایم یا بالعکس با یک ذهن اسیرِ مایا، راه عمل دیگری را در خود هموار سازم.
روز ششم:
از پشت سرمه‌های ابر
دانه‌ها پاورچین، پاورچین
به سوی نور و آفتاب
در دست زمان سبز شدند
آن‌ها در تلاقی سرنوشت
خیره در چشمان مهر و ماه
به رنگ خورشید سرزمین عشق
به هیئت حلقه‌ای در آمدند.
دیروزشان حجمی از عشق شده بود
و امروز
در ادراکِ بودن و تلآلو نور
وصدای بال کبوتران دوستی
به فردا نیندیشیدند.
امروز روز موسیقی بود، روزه مراقبه و کشف و شهود. نه روز وداع، که روز سلامی دوباره به لحظه. ما باید به لحظه پاسخ دهیم و بهترین پاسخ هشیاری و آگاهی است.
« بیرون از حق کسی و چیزی را، ندیدن است». امروز آخرین روز از اردوی آموزشی بود. وداع با دامن طبیعت، با بید عاشق، با جریان زنده آب در امتداد بستر شالی، با آن درخت دور، تنها، با سه بال کوچک در جهان همراه با عطر میثاقها و پیمانهای ناگفته و ناشنوده.
استاد از شراب موسیقی ذره‌ای چشاندند؛ گفتند: موسیقی یاد می‌دهد تا قرار بگیریم در عین تلاطم، آموزش می‌دهد که با همه چیز همراه شویم در عین اینکه نمی‌توانیم پیش‌بینی کنیم چیزی را. سپس چندین مراقبه تصویرسازی ذهنی با موسیقی انجام دادیم.
کلاس با مراقبه شروع شد و با مراقبه پایان یافت. مراقبه کننده باید این ویژگی‌ها را در خود فراهم آورده باشد: تعلیق، تهی، اینی، ابهام، استعلا؛ تا راه، او را تا فرا برکشاند.
«یارب چه خوش است بی‌دهن خندیدن     بی منت دیده خلق عالم دیدن
بنشین و سفر کن که به غایت نیکوست     بی منت پاگرد جهان گردیدن»
به راستی در فضای تهی ذهن، هر آنچه تو بخواهی دست یافتنی است. می توانی به معراج روی، می‌توانی با صوت قرآن در کارناوالی شادمانی کنی، می‌توانی به قلب زندگی زنی و از مکنونات دلت با آب روان جویبارها سخن بگویی،  یا با نوشیدن یک فنجان چای رو به روی دوست « بی‌حرف و گفت و صوت با او دم زنی» و نیز می‌توانی در وجود خویش روشن شوی و عظمت خود را در نظر آوری.
شهلا صفوی‌فرد - اردوی آموزشی دوره‌ی روان‌شناسی سلامت