از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

اولِ روز

-اولِ روز-

بیدار شدم اما هنوز چشمهایم را باز نکرده بودم. به محض اینکه ذهنم شروع به کار کرد، به یاد بیشمار کاری که از آن روز صبح تا بیست سال بعد باید انجام می‌دادم افتادم. با چشمهای بسته، حجم ظرفهای شسته نشدۀ توی سینک و انبوه پیامهای چک نشدۀ چندین شبکۀ اجتماعی توی موبایلم را حس می‌کردم. سنگینی روزهای پاییز و زمستان نه چندان آسان پیش رو و مشکلات افزایش سن که احتمالا از ده ، بیست سال دیگه شروع  به خود نشان دادن می‌کردند را ، به یک اندازه حی و حاضر حس می‌کردم.
چند وقتی هست که یاد گرفته‌ام که مقهور این حال نشوم و از آن نترسم. به خودم گفتم اول مراقبه می‌کنم . چشمهایم را خیلی کم باز کردم و خودم رو از میان دریای طوفانی نگرانی ها به مبل سالن رساندم. آگاهیم را بردم به انگشتهای پا، به ساق پا... همینطور که آگاهی کم کم به سراسر بدنم نشت می‌کرد، احساس کردم تازه واقعا دارم بیدار می‌شوم. قبل از اینکه مراقبه را شروع کنم، ذهنم هنوز درگیر کلاف در هم پیچیده ای از افکار و کارهای نیمه تمام دیروز و رویاهای درهم و برهم دیشب بود، بدنم هنوز انگار همان بدنی بود که در رویا داشتم، کم‌رنگ و شبح‌وار. از جنس افکار و احاطه شده با دنیایی از جنس خیالات.
همینطور که آگاهی به سراسر بدنم انتشار پیدا می‌کرد، انگار تنم کم‌کم رنگ و جان می‌گرفت .کم کم از طوفان افکار جدا شدم، در بدنم لنگر انداختم و روی مبل سالن فرود آمدم. منابع انرژیم که اول حتی برای حل مسائل اولیه روز هم آنقدر ناکافی به نظر می‌رسیدند ، در نظرم پدیدار شدند و به نظرم کافی می‌آمدند. مسائل در یک پرسپکتیو منطقی قرار گرفتند و دیگر آنقدر فشار و عجله برای انجام همزمان همه‌شان حس نمی‌کردم. فکر کردم حالا اول چای درست می‌کنم ...
 
درنگ 
خیلی وقتها تصویری که ذهن از مسائل می‌سازد با آنچه واقعا نیاز به حضور و فکر و عمل ما دارد، فرق می‌کند. این تصویر، تصویری است که علاوه بر مسائل واقعی، از عواطف ما رنگ می‌گیرد و تجارب گذشته و انتظارات آینده‌مان بر آن سایه می‌اندازند. ذهن فضایی خارج از لحظه اکنون می‌سازد که به ظاهر واقعی است و نگاه کردن به آن و تلاش برای عمل و سروسامان دادن به آن، از ما انرژی واقعی می‌گیرد. اما مساله اینجاست که نمی‌شود واقعا در این فضا قدم گذاشت و عملی واقعی در آن انجام داد.
آن نقطه‌ای که می‌توان از آن حرکتهای واقعی انجام داد، لحظه اکنون است. درگاه ما به لحظه اکنون تن ماست. تن ما همواره در لحظه اکنون حاضر است. تن نه به آینده می‌رود و نه در گذشته گم می‌شود. ما برای سامان بخشیدن به آنچه که درون و بیرون می‌نامیم، نیاز به یک نقطه ثابت داریم. نقطه‌ای که بتوانیم همیشه به آن رجوع کنیم، در آن آرام و قرار بگیریم و از آنجا با نگاهی فراگیر ببینیم، فکر کنیم و دست به عمل بزنیم. آن نقطه تن ماست. تن آن لنگرگاهی است که می‌توانیم در ساحل امن آن پهلو بگیریم و تا فرونشستن طوفانهای درون و بیرون در آن لنگر بیندازیم.
 
سارا گلمکانی