تا همین چند سال پیش صدای پدرم به صورتی محو و ناپیدا در گوشم طنینانداز بود که میگفت: «تو نمیتونی»!
خیلی از مواقع ما طالب تغییر هستیم، اما نمیتوانیم از این خودی که موجود است به سمت خودی که طالب آن هستیم حرکت کنیم.
یکی از دلایل این مقاومت در برابر تغییر، صداهایی است که از پیامهای والدینمان در زمان کودکی در سرمان دروناندازی کردهایم. با آنکه سالها از شنیدن این پیامها میگذرد اما همچنان با شدت در گوش ذهنمان شنیده میشوند، چرا که زمانی دروناندازی شدهاند که ما بسیار ناتوان بودهایم و بقای ما به پاسخهای والدینمان وابسته بوده است. بنابراین حالا با وجود آنکه آدمهای بزرگسالی شدهایم باز هم زندگیمان تحت تاثیر آن صداهاست.
من هر وقت که در موقعیت پر استرسی قرار میگرفتم کلماتی در سرم به صورت مداوم به صدا در میآمد که میگفت: «تو نمیتونی از پسش بربیای».
شنیدن صدا همان و گند زدنم به آن کارهمان!
تا همین چند سال پیش نمیدانستم که این صدا از کجا در ذهنم جای گرفته، اما بلاخره یادم آمد که این جملهی مورد علاقهی پدرم بوده. مدتها پدرم را بابت این پیامهای مخرب که همیشه سبب خراب کردن تلاشهایم بود سرزنش میکردم، تا اینکه فهمیدم گله و شکایت از پدرم و از سرنوشت که همچون پدری نصیبم کرده نه تنها دردی از من دوا نمیکند بلکه انرژی حیاتیام را بیهوده تلف میکند.
آن وقت بود که فهمیدم خودم تنها کسی هستم که باید مسئولیت این کارخانه را با تمامی سود و زیانهایش بر عهده بگیرد و در جهت توسعه و بهبود آن تلاش کند.
حالا دیگر این بخش دلسرد کننده که در گوشم آیه یاس میخواند را میشناسم. اسمش را گذاشته ام گِلام! همون آدم کوچولوی شومگو در کارتون گالیور. هر موقع به آن صداها آگاه میشوم با مهربونی و خنده میگویم: آهای گِلام جان دوباره آمدی!
این آگاهی به من کمک کرده است تا دیگر این صداها را جدی نگیرم و بنابراین سیستم ستیز- گریز مغز بقام برانگیخته نشود. حالا میفهمم که چرا آگاهی بر ذهن و محتویات آن این قدر مهم است.
تا زمانی که درون ذهن میگردیم همیشه به همان مقصد همیشگی خود موجود میرسیم. برای رسیدن به خود مطلوب به قول مولانا باید به پشت بام هشیاری برویم:
« ده بار از آن راه بدان خانه برفتید یک بار از این خانه بر این بام برآیید»
زهرا گلستاننژاد