بعد پیادهروی مفصل و نهار، سمج نشسته بودم داشتم با شور و ذوق و علاقه تو کامپیوتر یهکاری میکردم؛ یه دفعه از نوری که روی رومیزی افتاده بود برگشتم طرف پنجره و از دیدن رنگ هوا دلم پرکشید برم تو باغ. به خودم گفتم دیگه هرگز آفتاب نیمحال و هوای خنک و لطیف این لحظهی عمرت و غروب سوم آبان سال ۱۴۰۰ رو تجربه نمیکنی و معلوم نیست سال دیگه در چنین روزی اصلا زنده باشی... باشوریدگی یه دوری تو باغ پاییزی زدم و بعد رفتم از نزدیک از گلای آهار که در جلوهگری آخرین روزای عمرشون هستن و اینقدر به تابستون زیبایی و طراوت و رنگ بخشیدن تشکر و خداحافظی کنم که لای بوتههای گل چشمم افتاد به یه عالم گوجهی ریز زرد و قرمز اما رسیده و دلم از شادی فشرده شد...پارسال موقع ربگیری حسابی دلخور شدم ازینکه کارگر با برداشت دلخواه از تقاضای من که تخمگوجه هارو ببره بریزه تو باغ آورده بود صاف خالیشونکرده بود تو باغچهی آرزو مرادی کنار حوض که با دادن کود و خاک برگ برای کاشتن گل آمادهاش کرده بودم. امسال همونطور که انتظار میرفت تا چشمبه همبزنی گوجهها سبزشدن و بر تخم گلایی که کاشتیم پیشی گرفتن و باغچه شد پر نهال گوجه، طوری که از داشتن یه باغچهی حسابی که قرار بود عکس گلاش بیفته تو آب و قشنگیش دوبرابر بشه قطع امید کردم...ولی بعد چیشد؟ نهالای گل شروع کردن قد کشیدن و از لای گوجهها سر در آوردن و گلا باز شدن و ما صاحب رشیدترین گلای آهاری شدیم که تا حالا دیدم و گوجهها به این گلا تکیه دادن و بدون هیچحمایت دیگهای با هم کناراومدن و با هم یه باغچهی پروپیمون و زیبا و رنگارنگ و خرم و پرحاصل ساختن. اونچه من نویز تلقی میکردم و اونقدر ازش شاکی شدم در تمام تابستون باعث شادیمون شد و لابلای اون همه گلای زیبای ریز و درشت پرشد از گوجههای زرد و قرمزی که طول تابستون باهاش املتای خوشمزه پختیم و خوردیم.
نوشین خورشیدیان