از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

چشمه سبز

-چشمه سبز-

از کوچه‌ باغ به سمت راهی پیچیدیم که می‌شد با آن خودمان را به مسیرِ مسلط به دره که موازی رودخانه بود برسانیم... ابتدای راه، شیب تند بود و آبی که انتظار حضورش را نداشتیم، پرهیاهو مثل اسبی که رم کرده باشد در کانالِ نسبتاً کم عرضِ کنار راه، می‌جهید و پائین می‌آمد... حجم صدایش چنان بود که شنیدن گفتگوی همراهان را برایم سخت می‌کرد و برخلاف میل و تصمیم قبلی‌ام برای غنیمت شمردنِ فرصتِ حضور در طبیعت، هیاهوی آب انگار بهانه‌ای شد برای گسست از جمع و لحظه و بعد هم لغزیدن و افتادن وسط چرخه‌های افکار و عواطف تکراری روزهای قبل ... شیب تند را که بالا رفتیم، راه به تدریج هموارتر شد، اما هنوز مانده بود تا به آنجایی برسیم که دره زیر پایمان باشد ... خسته شده بودم ..... اول نفهمیدم چه بود، اما چیزی مثل برداشته شدن یک سنگینی از روی تنم، توجهم را به محیط اطرافم برگرداند ... متوجه شدم که شنیدنِ گفتگوی جمع کوچکمان برایم راحت‌تر شده... بعد توجهم به صدای آب جلب شد که حالا با کندتر شدنِ شیب، او هم آرام گرفته بود و فهمیدم همین نرمتر شدنِ جریان آب، امکانِ شنیدنِ بهترِ صداهای دیگر را به من داده بود و من را دوباره به اینجا برگردانده بود... چند قدمی را با این حضورِ تازه‌ام برداشتم و کمی جلوتر از عزیزی که ما را به آنجا برده بود پرسیدم که آب از کجا می‌آمد و او توضیح داد که سرچشمۀ رودخانه، دریاچۀ بالادست به نام "چشمه سبز" است و این جوی هم مثل خیلی‌های دیگر آبش را از انشعابی از بالادست همین رودخانه می‌گیرد ...
چند روزِ قبل را در سیکل‌های بستۀ زندگی شهری‌ام گذرانده بودم و چند بالا و پائینِ کار و زندگی، عواطف و افکارم را چنان درهم تنیده بود، که دیگر پیدا کردنِ سرنخِ اینکه کدامیک دیگری را به سراشیبیِ بی‌قراری هول داده، ممکن نبود و به نظر نمی‌رسید به این راحتی‌ها هم بشود قیل و قالشان را ساکت کرد.... تنها کاری که برای این وضعیت کرده بودم این بود که تا آنجا که می‌توانستم بی‌عمل بمانم و این حضورِ در طبیعت را هم برای همین خواسته بودم ... از ابتدای پیاده‌روی هم چندباری گرفتار آن چرخه‌های تکراری شده بودم و حالا مواجهه با جویبار و شنیدنِ تغییر آهنگش، دری را به لحظه برایم باز کرده بود تا از آن "جای دیگری" که فکرها و عواطف تکراری برای خودشان ساخته بودند، به اینجایی بیایم که هستم ... به یاد آوردم که در میان همۀ آن هیاهویی که افکار و عواطفم این روزها به پا کرده بودند، رفتاری نکرده‌ام که اجبارِ جدیدی برای آن دورهای باطل بیافرینم .... حالا هم که شیبِ جریانِ احساساتم کندتر شده بود، می‌توانستم صدای عواطف اولیه‌ام را بشنوم و فرصتی یافته بودم تا با مهربانی به آنها بگویم که می‌بینم و می‌شنومشان .... تا مدتی این حالِ نویافته را مشاهده می‌کردم و در مسیر راهپیمایی‌مان قدم برمی‌داشتم ... کمی که گذشت، ذهنم برای اینکه از قافله عقب نیفتاده باشد، شروع کرد به تولیدِ افکاری مثلِ خوب حالا چه؟! بعد چه می‌شود؟ حالا چه کار باید کرد؟ ... برای اینکه او هم بی‌نصیب نمانده باشد با لبخندی که در تنم حسش می‌کردم به بالادست‌های رودخانه فکر کردم ... به خودِ چشمه سبز ... آنجا که آب، ساکنِ همیشگی نیست، آما آرام است و در استقرار ....
وحید کرمانی