سرگردان است دستهایم
میانِ نواختن این گونههای نرم
و چوب زبر دستۀ چکش...
از کجا افتاد در آغوشم
نشئۀ این تودۀ گرم لغزان؟
تا کجا باید بکشیم
این اندام لخت نالان را؟
آفتاب امروز بر آمد و دیدم
نقطۀ برخورد تن و زمین را
سایهام را بر خاک
شمایلام را در آب
و تنام را افراشته تا هوا
دیدم تنهای دیگرم را هم
تپنده، رویان در چند جهان.
اکنون دستی دارم
برای ساختن آنی از خود
و دستی دیگر
برای برساختنِ آدمی از چیزی.
فرزاد گلی - امروزنامه