مادرم نمیخواستام
نمیخواست مادرم باشد
نمیخواست باشم.
اینک چیست این شبحِ ناخواسته
فروافتاده بر زمین؟
پیدایی روحم برایش انگار
جزرهایی از دلپیچهای سخت نبود
هیچگاه ندانستم
پس آن همه مهربانی چه بود!؟
و بسیاریِ رنجهای که برای تیمارِ من بود
دروغ بود آن همه خندههای ژرف و شیرین
که گویی به آیندهام میزد؟
خروس خواند،
خروس خواند
و باز خواند
و من بر خشتِ امروز
زاده شدم
رستاخیز بود، برخواسته
از جابهجایی چند واژه:
«او فقط هنوز
نمیخواست مادر باشد»
آن هم آنگاه
که من فقط چیزی بینشان بودم
مهربانم بود
با هم زمختیها و سستیهاش
و لبخندی به سالهای درازِ زندگیام
آنگاه که من بودم.
اینک
من
مرا
هستم!
فرزاد گلی - امروزنامه