از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

از آن چینِ دارچین

-از آن چینِ دارچین-

از آن چینِ دارچین
تا این هند، هندوانه؛
از آن عطر رازآلودِ به درون برنده،
آن هزارتوی گسِ شیرین
تا این طعم برگشاینده
که یله‌ات می‌کند در شیبِ چمنزار
همیشه‌های نو به نو
برای مسافر امروز. 
فرزاد گلی - امروز‌نامه
---------------------------------------------------------------------------------
---------------------------------------------------------------------------------
حکایت امروز
چای مادربزرگ
در حالی که به جدیت شیرین چهره‌اش نگاه می‌کردم، دوباره جملاتش را تکرار کرد: "بله هر وقت که خیلی کار داری، می‌فهمی؟! خیلی کار داری و نمیدانی از کجا شروع کنی...، وقتی شام ۲۰ تا مهمان داری و خانه بهم ریخته است و خریدها گوشه‌ی آشپزخانه تلنبار شده، باید این کار را بکنی".
خواست مطمئن شود که کلامش تاثیرگذار است:" میفهمی، وقتی خانه شهر شام است... ، وقتی زپلشک آید و زن زاید و مهمان ز در آید...".
بله، می‌فهمیدم. این زن سالخورده و مهربان که وجودش درخانواده‌ی پرشاخ و برگ و سرسبزشان، در میان بچه‌ها، نوه‌ها ونبیره‌ها، نور و صفایی جاری می‌کرد، دستوری داشت که همه‌ی دختران نسل اندر نسل، از او شنیده بودند: "بله در این شرایط دست به کاری نزن. اول؛ در یک استکان و نعلبکی خوشگل برای خودت چای بریز. بنشین، ایستاده نه ها...، آن را وارسی کن، رنگش عقیقی باشد و عطرش تازه دم، بنشین و به دل بنوش. آرام کیفش را ببر، بعد بلند شو و بگو بسم الله."
هنوز هر وقت زمین و آسمانم به هم می‌پیچد دستورش را به کار می‌برم.
 
درنگ امروز
در بی‌قراری و اضطراب، ذهن پریشان از این سو به آن سو می‌رود و هر لحظه توجه را به سویی روانه می‌کند. همان لحظاتی که نفس زنان می‌دویم و باز بیشتر خرابکاری می‌کنیم و از خود می‌پرسیم چرا این قدر دست و پا چلفتی شده‌ایم. مواقعی که زمان بی‌برکت می‌شود، در واقع از میان پنجه‌ی بهم فشرده‌مان می‌پرد و ناپدید می‌شود و ما را منقبض‌تر از قبل بجا می‌گذارد. هم اینجاست که وقفه‌ای لازم است، درنگی و تلنگری به ذهن که: "هی، آرام باش. من هستم".
هر نوع توجهی به بودن، کافیست تا زنجیره‌ی بی‌ وقفه‌ی فراخوانهای ذهن پاره شود و جهان را درسامان و قرار درک کنیم؛ توجهی به نفس، چرخش نگاهی به پنجره، یا نوشیدن یک چای در قرار و کِیف.
سپیده رئیسیان‌زاده