خورشید را امروز پرتوی دیگرست؟
یا من ندیده بودم ماهِ رُخت را؟
از کجا خریدی این چای را؟
بخارش نشئهای باستانی دارد
چه زنگ غریبی دارد
سین و شینهای امروزت
و دردها و زمختیهای گذشتهمان
چه ارجمند و هموار جلوه میکند اکنون
دری ناپیدا گشوده شده است
میان من و تو
به باغی از باغهای ممکنِ دیدار
بگذار عشق من!
کالبدمان باشد
این ناپیدای میان ما.
فرزاد گلی - امروزنامه