از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

سایه‌هایی با من است،

-سایه‌هایی با من است،-

سایه‌هایی با من است
و ابرهایی که از سرزمین‌هایی دیر می‌آیند
می‌گویم چرا؟
                کاش،
                       نباید
                            چنین،
                                   چنان
                                        نکرد،
                                              می‌کرد...
و چون وردی جادویی
سایه‌ها را جان می‌دهم.
جان عزیز می‌مانْد با من
اگر که فهم می‌کردم
دردِ من از چیزی گذشته گسیل نمی‌شود
دردم از امروزست
درد من از نسبتِ دردناکی‌ست
                                    که با خودم دارم
از آن ابرها
که جاودانه فرامی‌خوانم؛
از آن‌چه می‌گذارم
تا بسازند سایه‌ها.
فرزاد گلی - امروز‌نامه
----------------------------------
----------------------------------
 
حکایت و درنگ امروز
دوباره نگاه می‌کنم
 
 پرت شدم... و روحم درهم شکست... . دور و برم را نگاه کردم؛ دنبال مقصر می‌گشتم. کسی نبود...، چیزی هم نه، خودم بودم و خودم...! پس چرا؟ چه شد؟ مگر کجا بودم؟ چه می‌کردم؟ چه شد...
(آه...! جریان آگاهی بود... چراغی فرا راه‌مان. همچون فانوس دریایی برای کشتی در شب و طوفان. منی که سعی کرده بودم...، زحمت کشیده بودم... و مراقب بودم تا روشن نگهش دارم. اما روزها بود که سوسو می‌زد و ناگهان خاموش شد... تاریکی و دیگر هیچ...، افتادم...).
برمی‌گردم به عقب... دوباره نگاه می‌کنم...؛ چشم انداختم...، گشتم و لازم نبود از نفس بیفتم تا پیدایش کنم، ببینم و بشناسمش. تَوَهمی بیش نبود این که بَر آمدهام از ترس و از قضاوت؛ دو عنصر تاریک و پلشتی که درد می‌آفرینند، که گم و ناپیدایت می‌کنند از دیدرس هشیاری. حالا بیا و درستش کن! بیا و آن گندی را که به درونت زدی پاک کن! می‌دانید از چه هول کرده‌ام؟ از اینکه من این ترس را، آن افکار مزاحم را دیدم...!! حتی مچشان را گرفتم و روزها رهایشان نکردم. می‌پائیدم که مبادا از دستم بگریزند. اما تحمل ابهام از من گریخته بود... و نباید می‌شد آن چه شد...! و چه سرافکندگی بود برایم در ساحت آگاهی. تنها چیزی که نجاتم می‌دهد، این است که با خود بگویم شاید همین شکستگی و ادراک آن تیرگیِ درونت، ضامن دوباره دیدن و دوباره یافتن راه بوده است. افتی و خیزی دیگر... . چه سخت که زندگی‌ات را می‌گذاری تا پله‌ای از هفت آسمان درونت را سفر کنی، اما به‌ چشم ‌برهم زدنی است سقوط و شکستن و درد کشیدنت.
مرا ببخش دختر شرقی...! تو نمی‌دانی و معصومانه نگاهم می‌کنی. ولی من دیدم که سقوط کردم از بلندایی که تَوَهم من بود، همان دم که تو را در ترازوی خویش وزن می‌کردم.
از خواب بیدار شدم، آفتاب همه جا پهن شده بود...
شهلا صفوی‌فرد - ۱۴۰۰/۴/۲۰