از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

امروز و تنها برای امروز

-امروز و تنها برای امروز-

 امروز و تنها برای امروز
هِی می‌زنم
همه خیال‌هام را
که بیایند سوی تو
از هزار درۀ میل
هواهای پرانِ رنگ، رنگ ...
نی می‌زنم
تا به هم آیند،
به تو پیوندم باز
مبارک شود پیوندمان به امروز.
فرزاد گلی – امروز‌نامه
------------------------------------------
------------------------------------------
 
حکایت و درنگ امروز
جاهای دور، جان‌های نزدیک
 
اخیرا سفری به خراسان شمالی داشتم؛ دو روز و دو شب در روستای درکش و یک روز و یک شب هم در روستای گز در منطقه جرگلان در منطقه ترکمن‌های شهرستان بجنورد که تا مرز فاصله‌ای نبود و حتی عشق‌آباد کشور ترکمنستان هم نزدیک بود، اما نه در دسترس که سیم خاردار حائلی بود بین ترکمن‌های ایران و سرزمین پدری‌شان ترکمنستان. بیش از هزار کیلومتر دورتر از اصفهان. جای دوری رفتیم، اما جان‌های نزدیک را ملاقات کردیم.
اکثر ما سفرهای آفاقی زیادی داشته‌ایم و جاهای بکر زیادی هم دیدهایم؛ دو روز قبل هم در تنگه زیبایی بودیم و روان در آبِ روانی که ما را به آبشار می رساند و  لطافتِ آب و شادخواری. اما در این روستای نزدیکِ مرز نه خبر از آبشار بود و نه حتی خبری از سرسبزی. در نگاه اول از دید گردشگری برای کسی که اکثر ایران را دیده چیز دندان‌‌گیر و چشم‌گیری نداشت. این لغت چشم‌گیر هم ِکلمه جالبی است؛ جایی که  برای چشم، گیرایی داشته باشد، چشم را بگیرد. خب یعنی حرف اول را چشم می‌زند و نوع نگاه و تماشا. پس اگر چشم را عادت دهی به خوب دیدن، خیلی جاها چشم‌گیر هستند.
به قول سهراب : "گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد؟! چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید"
بعضی اوقات نگاه ما هم گرسنه است و می‌خواهد چیزهای زیادی را ببیند و کمیتها را تیک بزند. از آبشار به چشمه، از دشت به کوه، از این شهر به آن شهر، از این عمارت به آن عمارت و... . در حالیکه با تماشای فقط یک درخت تو می‌توانی سفر کنی.
باز هم به قول سهراب : " وقتی به درختی رسیدی، به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد برد"
با این وجود در منطقه جرگلان هم جاهای مختلفی را تماشا کردیم. مسجد رنگی، دستگاه دستی ابریشم ریسی، لباسهای محلی، قبرستان جالب ترکمن‌ها، اسب‌های ترکمن و قهرمان کشوری و شنیدن درد دل‌های مربی، خانههایی با سرستون‌های چوبی شاخ قوچ، سردخانه‌های ساده روستایی و... . اما جاذبه اصلی برای من، صاحب اقامتگاه و خانواده ایشان، مهمان‌نوازی و رسوم و در مجموع  مشاهده تلاش برای تغییر و زندگی بود. هنگام ورود، استقبال با نان و هنگام  خروج بدرقه با آب!
دختر کوچک خانواده در بدو ورود ما با چند قرص نان محلی شبیه نان شیرمال در پایین اقامتگاه ایستاده بود که هر کس قبل از ورود تکه نانی می‌خورد و شاید نماد این بود که برکت را با خود به این خانه و اقامتگاه ببریم. برادر خانواده هم با لباس محلی ترکمن در ایوان خوشامد را تکمیل می‌کرد. هنگام تَرک اقامتگاه هم با پاشیدن آب بدرقه شدیم که شاید نماد این بود که با دلی به صفای آب و بدون کدورت آنجا را ترک کنیم و به سهولتِ حرکتِ آب، به مقصد برسیم.
به محض رسیدن با دمنوش محلی در قوری و فنجان‌های کاسه‌ای زیبا پذیرایی شدیم و بعد ناهار محلی چکدرمه. وظائف تقسیم شده بود .پسر نوجوان خانواده هم ایاب و ذهاب را مدیریت می‌کرد چه با تراکتور چه با موتور. مادر خانواده غذاهای محلی برای ناهار و شام تهیه می‌کرد. دختران کوچک خانواده هم در رفت وآمد برای پذیرایی یا احتمالا پاسخ به درخواست یک لیوان آب سرد. ملحفههای تمیز برای هر نفر به هنگام خواب و خواب لذت‌بخش در ایوان اقامتگاه به یاد ایام قدیم. دوتار نوازی استاد پیر با آواهای خاص ترکمن.
تماشای همه این رسوم، مهربانی‌‌ها، همکاری خانوادگی، پذیرایی بی‌غل وغش، تلاش برای ساختن لحظات خوب و...، سفری انفسی در دل این سفر آفاقی برای من ساخت. و در یک سفرِ انفسی و درونی چه جاهایی و چه راه‌هایی که می‌توانی بروی. اکنون در خانه در اصفهان، بسیار دور از هموطنان روستای گز نشسته‌ام، اما احساس نزدیکی به جان‌های ایشان دارم. سفری بود که جان خودم نیز فربه‌تر شد و جان‌دارتر شدم.
در اول متن گفتم سرزمین پدری ایشان ترکمنستان؛ اما مگر فرقی هم می‌کند. زبان‌های مختلف، مذاهب متفاوت، رسوم گوناگون دیگراست و "کیش مهر" دیگر. ما می‌توانیم مذهبِ عشق داشته باشیم، در این گوشه ایران باشیم یا گوشه دیگری از دنیا، اما همگی در یک کاروان در حال حرکت باشیم.
«ملت عشق از همه دینها جداست     عاشقان را مذهب و ملت خداست»
محسن استکی