هیس!
این جاست
امروز.
فرزاد گلی - امروزنامه
-----------------------------------
-----------------------------------
حکایت و درنگ امروز
ماجرا چرا شروع شد نمیدانم. یک گاهی توی بچگی، کسی بهم گفت اگر ۴۰ روز و شب نمازم را با حضور بخوانم، حضرت زهرا میآید و کنارم نماز میخواند و من افتادم دنبال اینکه نماز خواندن یاد بگیرم. اینکه چرا به چنین دیداری اینقدر دل بسته بودم، اصلا نمیدانم، اما بلاخره یکی از دختر بچههای محل ادعا کرد که میداند نماز چطوری است و روی کاغذ با خط خرچنگ قورباغهایاش چیزهایی نوشت که من از رویش میخواندم.
بعد از آن چلههای زیادی به جستجوی حضرت زهرا، امام زمان، پیر، استاد و... من رفتم و کسی نیامد.
دورترها استادهای دیگری آمدند و نقشههای گنج عوض شد؛ این که خودم آن گمشده هستم. حرفها تازه و جذاب بود، من با همان جدیت بچگی، سخت گرم تلاش پیدا کردن خودم شدم. هرچه بیشتر گشتم، کمتر پیدا کردم.
دیروز داشتم قدم میزدم که سر سه راه دختر چشم بادامی پرسید پارک شوراها کجاست؟ خندیدم، شاید از بی تناسبی اسم. گفتم اونجا چی هست؟! چشمان سیاه نگاه کرد و دهانی که پیدا نبود گفت پارک. گفتم چیکار داری آنجا؟ چشمان سیاه متعجب: قرار دارم! آدرس را با هم از روی گوگل پیدا کردیم، رفت و من آن جا ایستادم. همهی آن نگاه، چشمانی شبیه دختر اثیری، هوای اردیبهشت، شوری درون سینهام؛ من هم قراری دارم.
به یادم آورد یا نشانم داد، فهمیدم دیگر در جستجوی چیزی نیستم؛ ملاقاتی دارم، به زیارت میروم، در تاریکی نشستهام، منتظرام، گوش میدهم. سکوتی عمیق نشسته بر همه چیز. پرندهای شاید و یا فرشتهای از دورها، از دل سکوت صدا میزند و بعد ... همه به او جواب میدهند، همه هستند، زهرا، صاحب زمان، پیر، استاد...
خدا در هیئت جهان و جهان در هیئت خود ظاهر میشود...
و من اینجا هستم، در قرار...
نغمه کریمی