از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

سه روز رفت

-سه روز رفت-

سه روز رفت
و تو در نیامدی
از آن خاکِ سرد و نمور
و من تنهاترین بودم
در این انتظارِ گول...
 
نه، جانت را
دیگر کاری نیست
                با آن توده آلی
تنها بوی با هم بودن‌مان
می‌ماند با من
بگذار! تا زمان بخواندمان
و سازهای آشکار و پنهان‌مان را
                                     بنوازد در دو سوی نور....
 
امروز می‌سپارم آن کالبد را
که نزد خود داشتم‌اش
تا برود به خورشیدِ باختر
همچنان که دارد آب می‌شود
و فرو می‌رود در زمین
                          تا
                            آن
                               خاورِ
                                   دور.
فرزاد گلی – امروز‌نامه
-----------------------------------------
-----------------------------------------
حکایت و درنگ امروز
در سالی که گذشت چند نفر از کسانی که می‌شناختم و دوست داشتم از دنیا رفتند. آدم‌هایی با زندگی‌ها و سرنوشت‌هایی بسیار متفاوت و استعدادها و امکانات برآمده و برنیامده. آدم‌هایی که هر کدام به نوبه خود تکلیف جای‌گشت‌هایی از ماتریس پیچیده و بی‌انتهای حیات را با زحمتِ سخت‌‌کوشانه و یا به ناچار، مشخص کرده بودند. آدم‌هایی که راه‌هایی با فرسنگ‌ها فاصله از هم را طی کرده بودند و آخر سر هم همه از یک در بیرون رفته بودند. از پس رفتن‌شان غلغله‌ای در گرفته بود. با بزرگداشت‌هایی پر جمعیت یا با وداع‌هایی در نهایت سادگی. اما به هر حال رفته بودند. از ضربات متوالی گیج بودم، از محو شدن دنیاهایی به این گستردگی. احساس می‌‌کردم یک دسته ورق، یک‌جا، از وسط دفتر زندگیم کنده شده.
فکر می‌کنم برای ثبت اطلاعات تجربه‌های حسی طول عمر فقط یک انسان و عواطف و برداشت‌ها و تفسیرها و مهارت‌ها و خاطرات و ترجیحات و عادت‌ها و روابطی که او را به دنیا پیوند می‌دهند، تمام کامپیوترهای دنیا هم کافی نباشند. و حالا این آدم‌ها ناپدید شده‌اند. آن اقیانوس اطلاعاتی که حول آنها گرد آمده بود، پراکنده شده. شبکه‌های ارتباطی گسسته شده‌اند و سیگنال‌هایی که از این شبکه‌ها می‌‌گذشتند راه‌شان را گم کرده‌اند و معنایشان را از دست داده‌اند.  
در بافتار روایت من از زندگی، حفره‌های بزرگی به وجود آمده بود. اول شروع کردم تارهای متعددی از روایت‌های سراسر تحسین از زندگی‌شان که قضاوت و تضاد و کاستی به آن‌ها راهی نداشت، بِتَنَم و یک جوری لبه‌های این سوراخ‌ها را به هم بیاورم؛ نشد. بعد سعی کردم از  حسرت، از دریغ امکانات برنیامده و فرصت‌های از دست رفته پودهایی از لابه‌لای آن تارها رد کنم  تا شاید روایتم به واقعیت نزدیک‌تر شود، اما همۀ این چیزهایی که به هم بافته بودم هنوز وصلۀ ناجوری به نظر می‌آمد .
چاره‌ای نبود جز اینکه کنار این حفره‌های تاریک صبر کنم. پس روز به روز با هر مقدار نور مهر و مراقبتی که می‌توانستم فراهم کنم کنارشان ماندم تا ببینم چه می‌شود.
حالا که زمان گذشته، جای خالی‌شان هنوز هست، اما انگار داستان زندگی‌شان مثل حریر هزارلایۀ هزار نقشی بر فراز روایت من در نور مهر موج می‌زند و گاهی بازیگوشانه با پس زمینۀ زنده و پرجوششی که در ورای آن‌ها خود را از هر سو می‌گسترد، در می‌آمیزد و بخش‌هایی از آن کم کم به آن زمینه می‌پیوندد. زمینه‌ای که از شکل‌های بی‌شماری از حیات  تشکیل شده که آمده‌اند و رفته‌اند و نظم‌هایی که شکل گرفته‌اند و از هم پاشیده‌اند. زمینه‌ای که بستر رهروان بی‌شماری است که یا نامی نداشته‌اند یا نام‌هایشان فراموش شده، اما هر کدام شعله‌ای از آتش حیات را گرفته و تا جایی که دوام آورده، با آن دویده‌اند و راه‌های پرپیچ و خم و پر فراز و فرود و ناشناخته را روشن کرده‌ و رفته‌اند ....
 سارا گلمکانی