میدانی از چه اینگونهاند تنها؟
دو نیم تن
آمده از دو جهان
نیمی هماره در همانگی
نیمی مدام به دیگرانگی
به هم آمدهاند
در امروز.
فرزاد گلی – امروزنامه
-------------------------------
-------------------------------
حکایت و درنگ امروز
دلبستگی
"هر بامداد
در آسمان بالای بام من
آیا همان چکاوک است؟"
انتظار هر شعری را از "جوسو"، شاعر هایکوسرا داشتم جز این. شکیبا و آرام، تسلیم سکون درون، بر سلوک چلهای دیگر، در ایوان مشرف به باغ چشم میگشاید و روشنترین و بداههترین کلمات را مینگارد. در تصور من شاعر در چنین احوالی دست به قلم برده است. سرودن این شعرعجیب نیست؟
بسیاری از اشعار جوسو طعم ذِن دارند[۱]، اما او با این سؤال چه میخواهد بگوید؟ این چکاوک است که اهلی شده یا اوست که اهلی خیال چکاوکی شده، حال آنکه هر روز چکاوکی دیگر بر بامش مینشیند؟ درواقع آنچه شاعر دیده این است که امروز چکاوکی آمده است. اما آنچه از خود میپرسد نشان میدهد گرایش دارد به این امکان فکر کند که هر روز چکاوک معینی به سوی خانه اش پرمیکشد. بعد میتواند به او بگوید "چکاوک من". دلبستگی یا تعلق داشتن چه افسونیست در روان انسان؟ آنچه بیشتر عجیب مینماید فقط این گرایش نیست، راه دراز پیمودۀ این شاعر است به آرزومندی رهایی، به طلب زدودن تعلقات و آنگاه در سرمستی رهایی، راستیِ این کلماتِ به زبان آمده! افشای میل پیوستن، در کنار رستن؛ امیالی که گریزی از آنها نیست؟!
گفته میشود که این امیال حتی محدود به انسان نیست. برای موجودات زنده دو غریزه اصلی پس از صیانت نفس قائلند: یکی پیوستن و دیگری جستجوگری. از یک طرف تمایل به تعلق داشتن، وابستگی و پیوستن- و از طرف دیگر نیاز به فردیت، فاصله گرفتن و جستجوگری[۲] از طرفی به سرو غبطه میخوریم که از بار غم آزاد آمدست و در همان هنگام در حال و هوای ترسیم رشتۀ پیوندهای واقعی و خیالی هستیم.
من میخواهم تصور کنم شاعر این هایکو پس از عمری راهروی، چون برگ خشکیدهای در دست باد در کشمکش کور دو غریزه سرگردان نیست. میخواهم تصور کنم آفرینندۀ میل است، نقاش رستن و پیوستن، به زبردستی روباه شازده کوچولو. روباه شازده کوچولو میداند چه میخواهد. او از شازده کوچولو میخواهد اهلیش کند: " آن گندم زارها را در آن پایین میبینی؟ من نان نمیخورم و گندم در نظرم چیز بیفایدهای است. گندمزارها من را بیاد هیچ چیز نمیاندازند و این جای تأسف است! اما تو موهای طلایی داری و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندمزار دوست خواهم داشت..."[۳]
"آیا همان چکاوک است؟" لبخند شیوهگرش را میبینم. جوسو بدست خودش اهلی چکاوکی شده، حال آنکه میداند رهایی چه سرور انگیز است و بستگی چه خیال انگیز!