امروز روزی از روزها نیست،
روزنیست یگانه
به همه روزها و روزگاران.
فرزاد گلی - امروزنامه
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
حکایت و درنگ امروز
روزی از روزها
به چند ماه گذشته فکر میکردم. به روزهای زمستان و بهار و تابستان که از دید امروز من، بدون اتفاق خاصی به سرعت و شبیه به هم گذشته بودند. آنقدر شبیه به هم که از نوشتن روزنگار همیشگیم دست برداشته بودم و امسال در دفتر سالنامهام به عدد انگشتهای دست هم روزی ثبت نشده بود. احساس میکردم کافی است روی جلد بنویسم سال اول قرنطینه.
نوار کمکنتراست خاطرات در ذهنم، شبیه به یک فیلم سیاه و سفید و صامت بود. به نظرم غیرمنصفانه آمد. می دانستم که این روزها اصلا اینقدر شبیه به هم نبودهاند. اما چرا از آن همه باران بهاری و بوته های غرق گل نسترن و چهچهه بلبلهای خرما بر درختان حیاط تصاویر بیشتری اینجا نبود؟ چرا از آن نفسهای عمیقی که در دوباره رسیدن های محدودمان به طبیعت کشیده بودیم، اثر پررنگتری نمانده بود؟ از ضرب تازهای که تمرینهای یوگای روزمره و دوره های مراقبه به زندگی ما آورده بودند ، از ذوق دیدار های محدود با آنها که دوستشان داشتیم و دلتنگی برای همۀ آنچه زمانی بدیهی شمرده میشد؟ حتی از شبهای بیخوابی و روزهای ناامیدی و ترس از بیماری و مرگ و از دست دادن هم اثر واضحی دیده نمیشد. از درسهای پیاپی و جدیدی که زندگی به ما میداد هم رد کمرنگی مانده بود. فراز و فرودی ثبت نشده بود. یک خط صاف ممتد. معلوم بود که اگر میخواهم امسال را در شمار عمر بیاورم، باید فکری بکنم.
به امروز فکر کردم. همینطوری سردستی وقایع را مرور کردم. در نظر اول، تفاوتش با دیروز تنها در نوع غذایی بود که پخته بودم و شمارۀ قسمت و فصل سریالی، که میدیدیم. ته دلم میدانستم که تصویری که از این روز در ذهنم ترسیم کردهام ، اصلا کامل نیست. مثل نقاشی خامی از یک منظره . تصویری که نه عمقی داشت و نه جزئیاتی. فقط لکه های بزرگی از رنگهای کمحال و غیر قابل تشخیص، که هر چیزی میتوانستند باشند.
یادم افتاد به یک تمرین نوشتن که چند روز پیش به آن برخورده بودم. اسمش تمرین «سه چیز» بود. باید از خودت سوالاتی میپرسیدی ، مثلا سه چیز که امروز لبخند به لبت آورده. فکر کردم بازی بچه گربه های توی حیاط ، یادآوری رویایی پرمهر، مزه شربت گلاب خنک. سوال بعد. سه چیز که امروز آموختی. سه چیز که امروز تو را به چالش کشیده. سه وسوسهای که در برابر آن مقاومت کردهای. سه چیز که امروز به تو حس مفید بودن داده و...
برای پیدا کردن جواب این سوالات خاطرۀ این روز را کاویدم. دیدم که تقریبا برای همۀ سوالها بیش از سه جواب دارم. دیدم که تصویر دارد رنگ و حالی به خود میگیرد و عمق و بُعدی پیدا میکند. این جزئیات تازه که انگار از عدم پدیدار شده بودند، منظره را زندهترکردند. شگفت زده شده بودم.
این تجربه ها در این روز واقع شده بودند، اما انگار منتظر این بودند که به نام بخوانمشان، تا مرئی شوند. انگار منتظر نور نگاه من بودند تا خود را از زمینۀ روز جدا کنند و جلوه کنند. انگار منتظر این بودند که برایشان دمی وقت بگذارم تا در من بمانند.
تفاوت این روز با روزهای دیگر در این بود که پیش از آنکه در انبوه تجارب فراموش شده محو شود ، دریافته بودمش.
سارا گلمکانی