از خود،برای خود، خودی بهتر ساختن

امشب پیاله‌ای بده

-امشب پیاله‌ای بده-

امشب پیاله‌ای بده
از آن تنگ شادی‌ام
از آن شراب کهنه‌ی
از مرگ برآمده
از معنا رهیده
دیگر کهیر نمی‌زنم از گُل‌های زندگی
و مویه‌ای به یاد ندارم دیگر هرگز
مرگم را بخشیده‌ام امروز
به شادمانی بی‌دلیل.
فرزاد گلی – امروز‌نامه
-------------------------------------
-------------------------------------
حکایت و درنگ امروز
نور - قسمت دوم (ادامه از تاریخ ۹۹/۱۲/۹)
ماسک ودستکش‌ها را پرت کرد توی سطل کنار اتاق و روی تخت افتاد. 
"لباسهات را دربیار آلوده‌ست ."
"یک لحظه صبر کن."....
...."خورشید خانوم اینترنت قطع شده، پاشو ببین چیکارکنیم بچه امتحان داره. از فردا بانک‌ها را می‌بندند باید چندتا کار را امروز تمام کنم."
"مگه ساعت چنده؟"
"هشت ونیم صبح "
"خدای من کی خوابم برد؟"
"نوریا بیا بابایی وصل شد."
کاپشن وشالش راتوی سبدحمام انداخت، حس می‌کرد تمام تنش آلوده‌ست.   "مامانی دوباره قطع شد."
"اومدم، اومدم."
حولهی سفید با گل‌های آفتابگردان را دور خودش پیچید و موهای تاب‌دارش را زیر کلاهش جمع کرد. لپهاش گل انداخته بود.
"پاهام خیلی درد می‌کنند، انگار دارند ماهیچههامو می‌کشند."
امیر با نیشخند گفت: "آخی، دیروز خیلی راه رفتی! شیرین شیرین، نازار شیرین، ناز...!"صدای آواز و سوت امیرتوی راهرو پیچید و دور شد.
برای نوریا یک لقمه کره عسل گرفت، حس کرد کف دستهایش خیس شدند. عرق سرد با آب موهای نیمه خیسش یکی شدند و از شانه‌هایش سرازیر شدند. لباس‌هاش خیس عرق شدند.
 "خورشید خانوم فردا امتحان «بنویسیم» دارم. مامانی هنوز املای استثناءها را یاد نگرفتم. مامانی اکسیژن را چطوری می‌نویسن؟..."
شیرین، نوریا راسفت به سینهاش فشار داد و موهای خرماییش را بوسید وهمانطورکه موهای نوریا را برس  می‌کشید با هم شروع کردند به خواندن:" بیا گل ریحون دارم، دیگه نوروز تو راهه، بیا رنگینکمون دارم، دیگه نوروز تو راهه، پرستو برگشته ..." 
 چند دقیقه بعد دوباره روی کاناپه خوابش برد.
..."شیرین شیرینم، خورشید خانوم، پاشودوباره خوابیدی. سه روز ه همش خوابی! امروز باید بریم دکتر. چرا اینقدر می‌خوابی؟"
"نمی‌دونم اصلا نفهمیدم."
ساعت تعویض شیفت دکترهای کلینیک بود. دکتربا بی‌حوصلگی روکرد به شیرین و گفت: "خانم الان که چیزیت نیست، نه تب داری ،نه سرفه، نه درد، این چه اصراری هست که آزمایش بدی؟ انگار این روزها همه تَوَهم کرونا گرفتن."
"خواهش می‌کنم آزمایش رابنویسید، بی‌حالی خودم از یکطرف، از طرف دیگه شوهرم هم ریسکش بالاست. دخترم هم کوچیکه نگرانشونم ......."
 ساعت سه بعد از ظهر تو یک دستش جواب آزمایش خون و توی دست دیگهاش جواب اسکن ریه بود. دهان دکتر از پشت شیلد تند تند باز وبسته می‌شد: "اکسیژن روی ۶۰ هست. به نظر من باید سریع بستری بشید. ریه راست ۷۰ درصد درگیرشده!"
شیرین دیگه نه چیزی را می‌دید ونه می‌شنید. جهان یک لحظه ایستاد.
ساعت چهارصبح، گلوله‌ی داخل لوله اکسیژن ثابت شد. شیر را تا ته بازکرد ولی فایدهای نداشت. کپسول تمام شده بود. احساس می‌کرد هیچ هوایی تواتاق نیست. نفسش سنگینی می‌کرد. پنجره را تا ته باز کرد، سرش را بیرون برد. لپهای خورشید خانوم دم طلوع آفتاب رنگ پریده و زرد شده بودند و نسیم خنک بهاری روی پوست نازکش اثری نداشت.
ضربان قلبش هر لحظه تندتر و تندتر می‌شد.
"چرا هوا نیست؟ اگه الان نفسم بند بیاد، اگر الان همه چیز تموم بشه؟ نوریا چی میشه؟ امیر خودش مریضه چطوری بچه‌ام را تنهایی بزرگ کنه؟ با یک حقوق قسط‌های خونه را چیکار کنه، خواهرم چی؟ مقاله نصفه کاره ام! ....خدایا چی میشه؟"
یک خودکار با چند تا ورق کاغذ ازکمد دیواری پیدا کرد و شروع کرد به نوشتن: "بسم رب نور، الان که می‌نویسم نگران.." ...
... بعد از مدتها، امروز اولین روزی هست که  دارد آرام آرام اتاقش را تمیز می‌کند. سه تا برگه تا شده زیر تختش پیدا کرد که تاریخش به سیزده فروردین درست بیست روز قبل برمی‌گشت. چیز زیادی توخاطرش نمانده.
"اینها چیه؟!"  بازش کرد: "بسم رب نور"...
وصیتنامه‌ی خودش بود! سه صفحه و فقط یک کلمه توی همه صفحات تکرار شده بود: "شُکر، شُکر، شُکر،...!"
فرشته طغیانی